محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

آغاز سال تحصیلی ۱۴۰۰-۱۳۹۹

۱۵ شهریور سال تحصیلی۱۴۰۰-١٣٩٩ آغاز شد!!! علیرغم مخالفت همه ی صاحبنظران و متخصصان و معلمان و والدینی ک به شدت نگران سلامتی دانش آموزان بودن! قسمت جالب ماجرا اینجا بود ک وزیر آ.پ با وبینار اعلام کرد مدارس حضوری تشکیل میشن و رئیس جمهور هم بصورت مجازی زنگ آغاز سال تحصیلی رو نواخت!!!یعنی هیچکدوم جرات نداشتند توی تجمع کنترل شده حاضر بشن!!پارادوکسهایی ک هیچ عقل سلیمی قادر ب حلشون نیس!!😏 با شنیدن خبر شروع مدارس،محیا حسابی ذوق زده و خوشحال شد!💋❤ اما وقتی خطرات حضور در مدرسه رو براش توضیح دادم قانع شد .❤ وسایل مدرسشو حاضر کردیم. جامدادی و مداد و مدادنوکی و رنگ انگشتی ومداد رنگی و مداد شمعی و خط کش چند مدل تراش ...
19 شهريور 1399
1909 16 14 ادامه مطلب

بیست و سه ماهگی محمدحسام❤

عشق و نفسِ ما بیست و سه ماهگیشو ب لطف خدا بسلامتی پشت سر گذاشت.💋💞 فرهنگ واژگان آقاحسام گل در بیست و سه ماهگی❤😘: اَم نون:ممنون الوود:تولد بیا:بیا بودو:بدو آتی:آتیش اَنی:بستنی!😆 کاکائو:کاکائو(اینو خییییلی شیرین میگی و آخرشو میکشی!😘) دای:چای (منظورت اینه ک بسکوئیت توی چای بزنی😉) کارت:کارت بانکی دَش:کفش اَبو:تبسم دخترخاله لِلا:خاله تیک تیک:چراغ ایلی:کلید آعلی:یا علی(موقع پاشدن) البته هرکلمه ای بگیم تکرارا میکنی ولی اینارو خودت بدون اینکه ما ازت بخایم بکار میبری😘 محیارو بینهایت دوست داری.عشق و دوست داشتن نابی ک هیچ حسادتی توش نیست.😘❤محیای مهربونم هم خیلی خیلی دوستت دار...
14 شهريور 1399
2369 15 18 ادامه مطلب

محرم ۹۹

محرم امسال هم مثل هر سال دهه ی اول سیاهپوش عزای امام حسین(ع)بودیم. مراسم دومین سالگرد فوت بی بی مصادف شد با هفتم محرم😔. همه ب خونواده سرمزار بی بی جمع شدیم. بعد از مزار رفتیم خونه ی باباحاجی و شام اونجا بودیم.برای همسایه ها و چندتا از فامیل و آشناها هم شام و حلوا و شله زرد فرستادند. بعد از شام توی اتاق بی بی جمع شدیم و مثل قدیم ک وقتی دورش جمع میشدیم میگفتیم و میخندیدیم،کلی خاطره گفتیم و خندیدیم و یادشو گرامی داشتیم.❤ من و حسام صبح هفتم محرم رفتیم خونه باباحاجی و حسام کلی با این گوسفند نذری سرگرم شد و خوشش اومده بود.💝😀 پدربزرگ پدری هم دعوتی ناهار تاسوعارو بخاطر کرونا با کمی تغییر برگزار کردند.یعنی ۲۲۰ پرس غذا...
11 شهريور 1399
1239 16 19 ادامه مطلب

محیا و تارا😘

روز جمعه هفته ب پیش کااااملا یهویی گفتی دوست دارم موهامو کوتاه کنم!😎 من و بابا حسابی جاخوردیم چون خییییلی ب موهات حساس بودی. علی الحساب اوکی دادم ولی محض احتیاط اونروزو نشنیده گرفتم!😆 روز شنبه بازم اصرار کردی ببرمت آرایشگاه.دلیلتم منطقی بود؛میگفتی هوا گرمه و موی کوتاه راحتتره.😘 منم پیشنهادتو لبیک گفتم و رفتیم آرایشگاه مروارید پیش مامانِ دوستت تاراخانم.💜 حسام حاضر نشد پیش بابا بمونه و همراهمون اومد.ولی داشت حوصلش سرمیرفت و در آستانه ی خرابکاری بود ک بهش گفتم بریم آلا!اونم ک عاااشق آلا با خوشحالی پرید توی ماشین!😀😘 خوشگل بودی،خوشگلتر شدی😚💋❤ همونجا توی آرایشگاه با تارا قرار گذاشتید واسه روز بعد.💝 ...
2 شهريور 1399

گودبای پستونک!😀

مراسم داشتیم.....چ مراسمی!😀😀 مراسم گودبای آم آم حسام خان!😁😚 ظهر روز پنجشنبه ۲۳مرداد،طبق معمول حسام پستونکاشو گم کرد.هر چی خونه رو گشتیم فایده نداشت! با همفکری محیاگلی طرح جدایی حسام از پستونکو کلید زدیم!😉😘 البته نیم ساعت بعد پیدا شدن ولی گفتیم:”هستیم بر آن عهد ک بستیم“😁 و اینگونه شد ک آقاحسام در ۱سال و ۱۰ماه و ۱۵ روزگی از پستونک جدا شد و یکی دیگه از یادگارهای نوزادیش به خاطره ها پیوست.😚😚 خدارو هزار بار شکر پروسه ی سختی نبود!چند بار بهونه گرفت و تمااام!😉😘 شب قبل از خواب هم بجای پستونک،شیر خورد و خوابید.صبح زود بیدار شد و بابا واسه اینکه راحت بخوابه بهش پستونک داده بود و این کمی کارو مشکلتر ...
29 مرداد 1399
1319 16 16 ادامه مطلب

بیست و دوماهگی محمدحسام❤

محمدحسام شیرینم،گل پسرنازنینم ۲۲ ماهگیشو ب لطف خدا ب سلامت سپری کرد.😘😘😘 فرهنگ لغات لپ قرمزیِ من💋❤: آقون:صابون اَدو:پتو دَدی:برفی(خرگوش محیا) دی دی:پرنده آدی:آجی علی:علیرضا پسرعمو،علیرضا پسردایی آلا:آلا دخترخاله اُش:رژ(با انگشتت روی لبات میکشی ک دقیق مفهومو برسونه!😆) لِلا:خاله-لیلا بودگا:ماشین! اَلووووو:الو،برای شروع صحبت تلفنی تووو:توپ کا:کارت بانکی با پتو آشتی کردی،بدجور!!تا میخای بخوابی میگی اَدو و باید پتو بکشم روت.😘 ب تمیزی حساسی،وسایلو سرجاش میذاری.دستات ک کثیف بشه سریع میگی به به و میخای بشورمش! ناراحت ک بشی،روتو برمیگردونی،لباتو جمع میکنی،لب پاینیتو میدی ...
18 مرداد 1399
1276 18 20 ادامه مطلب

تولد بابایی سال۹۹

❤قلمم راست بایست.... ❤واژه ها گوش به فرمانِ قلم.... ❤همگی نظم بگیرید،مودب باشید... ❤صاحب جشن،عزیزیست به نامِ ❤پــــدر❤ ۸ مرداد،یکی از قشنگترین روزهای تقویمه😘 روزی ک مهربون ترین بابای دنیا ب دنیا اومده😘 من و بچه ها خوش بخت ترین و خوش شانس ترینیم ک عزیزی مثه بابایی رو کنار خودمون داریم.😘😘😘 از اول زندگی مشترک،تقریبا هرسال مرداد ماه مسافرتیم. امسال اولین سالی بود ک مسافرت مرداد مقدور نشد.(بخاطر کرونا) اما مثه همیشه ب کمک محیاگلی تونستم یه جشن خوووب بگیرم و کلی خوش گذروندیم.😘😘 محیا کلی کمکم کرد.کیک شکلاتی هم پیشنهاد خودش بود.😘 حسامم کمکش در حد مزه کردن تمام مراحل کیک پزی و تزیین بود!!😀😀😘😘 ...
16 مرداد 1399

کارنامه کلاس اول محیاگلی😘

چند روز پیش کارنامه ی محیاگلی رو از طریق واتساپ دریافت کردیم.😘😘 محیا نفسی من،خودش عالیه و کارنامش خیلی خوب😘😘 اولین کارنامه ی رسمی تحصیلی گل دخترم💋❤ خوشحالم ک نتیجه ی زحمتهاتو گرفتی عزیزدلم.👏❤😘 سال تحصیلی پرخاطره ای بود،تلاشهای محیا برای باسواد شدن،ب کمک ما و معلم مهربونش ب بهترین نحو نتیجه داد و الان محیا میتونه به راحتی بنویسه و کتاب بخونه.❤❤ میگن دعای مادر میگیره....از ته دل دعا میکنم توی تمام مراحل زندگیت شاد و موفق باشی.همیشه بخندی تا دنیا ب روت بخنده نازگل مامان و بابا❤😘😘😘 😘😘😘😘😘 ...
14 مرداد 1399
1551 20 21 ادامه مطلب

خونه ی مامان بزرگ

روز دوشنبه بابا باید میرفت مدرسه و از اونورم همراه عموفاخر میرفت اهواز واسه پرتودرمانی عمو! از روز قبلش محیا برنامه ریزی کرد ک صبح همراه بابا بره و اگه خوش گذشت شب خونه مامان بزرگ بخوابه!! خیلی هیجان داشت.😘 اما مردد بود. تشویقش کردم ک اگه دوست داشت شب بمونه. دو شب کنار عمه خدیج بود و کلی بهش خوش گذشته بود. روز چهارشنبه با کلی اصرار حاضر شد برگرده!😁❤ از دلتنگی حسام واسه محیا نگم واستون!😆اینقدررررر دلتنگش شده بود ک ترسیدم مریض بشه! از صبح ک بیدار میشد بَـیا بَـیا گویان دنبالش میگشت تا شب موقع خواب.😘 روزی چندین بار تلفنی با محیا حرف میزدیم.اما بازم دائم دلتنگش بود و صداش میزد. واسه همینم محیا حاضر ...
29 تير 1399
1697 21 22 ادامه مطلب