محیا و تارا😘
روز جمعه هفته ب پیش کااااملا یهویی گفتی دوست دارم موهامو کوتاه کنم!😎
من و بابا حسابی جاخوردیم چون خییییلی ب موهات حساس بودی.
علی الحساب اوکی دادم ولی محض احتیاط اونروزو نشنیده گرفتم!😆
روز شنبه بازم اصرار کردی ببرمت آرایشگاه.دلیلتم منطقی بود؛میگفتی هوا گرمه و موی کوتاه راحتتره.😘
منم پیشنهادتو لبیک گفتم و رفتیم آرایشگاه مروارید پیش مامانِ دوستت تاراخانم.💜
حسام حاضر نشد پیش بابا بمونه و همراهمون اومد.ولی داشت حوصلش سرمیرفت و در آستانه ی خرابکاری بود ک بهش گفتم بریم آلا!اونم ک عاااشق آلا با خوشحالی پرید توی ماشین!😀😘
خوشگل بودی،خوشگلتر شدی😚💋❤
همونجا توی آرایشگاه با تارا قرار گذاشتید واسه روز بعد.💝
ظهر روز یکشنبه عمه نوری و شوهرش ناهار پیشمون بودن و بعد از ظهر هم تارا اومد و کلی خوش گذروندید و بازی کردید.❣
از آخرین باری ک تارارو دیده بودی،شش ماهی میگذشت.(منهای تماسهای تصویری)
خیییلی از دیدن همدیگه خوشحال شدید و کنار هم بهتون خوش گذشت.😚😚❤
اینم چندتا عکس سلفی ک خودتون گرفتید.😁😘