محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

تولد یکسالگی محیاگلی

باورم نمیشه 1 سال گذشته باشه.یک سال از به دنیا اومدنت،از دیدنت،از لمس کردنت،از لحظه ای ک بعد از درد و انتظار بیست ساعته تو رو روی سینه م گذاشتن و با دیدنت لبخند زدم و گفتم:"محیایِ من،الهی قربونت برم،به دنیا خوش اومدی" محیایِ من،دخترکِ شیرینم،هیچ چیز و هیچ کس توی این دنیا اونقدر ارزش نداره که حتی لحظه ای آرامشو ازت بگیره.نمیدونم تا کی کنارت خواهم بود و چقدر فرصت دارم که سپری بشم در برابر ناملایمات.اما گل دخترکم هیچوقت فراموش نکن هر روز و هر لحظه دعای خیرِ من بیمه ی زندگیته.فراموش نکن خدا بینهایت بزرگ و مهربونه و محبتِ من در مقابل مهربونیی خدا،قطره ای در برابر دریاست.فراموش نکن دلت ریشه ی خدایی داره،نذار غبار کینه روی...
26 بهمن 1392

یلدایِ محیاگلی!

سومین سونو تاریخ تولدتو اول دیماه زده بود!! تصمیم داشتم اگه تاریخش درست بود اسمتو بذارم "یلدا"!!بابا موافق نبود! کارِ خدا بود ک 1دی ب دنیا نیومدی و شدی"محیا" و بین من و بابا تفرقه نیفتاد! یلدای پارسال،شکمم یه چیزی بود تو مایه های برجِ میلادِ افقی!! تاندون پای چپم بر اثر فشارِ محیای خوشگلم کشیده شده بود و ب زحمت میتونستم راه برم. امسال اما نرم و نازک،چست و چابک!! باباحاجی دیروز رفت کربلا و ما شب یلدارو خونه ی مامان جون سپری کردیم.ب صرف هندونه و بستنی و یه عالمه هله هوله! تو هم شده بودی ستاره ی مجلس و با دست زدن و حرکاتِ موزون،همه رو ب خنده وامیداشتی! و اما....یا ب عبارتی عامّااا....بهترین و شیرین ت...
1 دی 1392

تاتیماسیون!!

از اونجاییکه هدایت تکوینی در راه بردن محیام داره با تاخیر عمل میکنه!!!تصمیم گرفتم ب توصیه ی مهتاب جون(مامان علیرضا)عمل کنم و از عملیات تاتیماسیون ب عنوان کاتالیزور استفاده کنم!!! در هر فرصتی محیارو تاتی میکنم.ب امید اینکه شیرین عسلکم شرمنده بشه و یادش بیاد سن و ماهی ازش گذشته و باید روی پاهای خودش راه بره!! محیایِ من،شیرین عسلم،پلیز شیرینی تولد یکسالگیتو با تاتی کردن چند برابر کن! گل دخترکم اینروزا ب خوردن لیموشیرین،موز و شلغم علاقه ی زیادی نشون میده.کماکان استامبولی دوست داره.روز جمعه برای اولین بار ماهی رو تست کرد  حسابی استقبال کرد.ظاهرا مثل مامان ماهی دوستی! ...
23 آذر 1392

برای وقتی ک بزرگ شدی!!

یه حرفایی هست ک باید گفته بشه.میترسم وقت گفتنش ک برسه من نباشم بهت بگم.میترسم بزرگ ک شدی کسی نباشه بهت بگه بابایی چطور پا ب پای من برات زحمت کشیده.میترسم یادت بره چقدر واسش عزیزی!! برخلافِ من ک همیشه عاشق بچه بودم،بابات دوست نداشت بچه دار شیم!عمه هات میگفتن"چون تورو خیلی دوست داره،میترسه یه رقیب پیدا کنه!!" باردار ک شدم،انگار دنیا رو بهم داده بودن.با وجود درد و اذیتهایی ک داشتم،خوشحال بودم و از لحظه لحظه ش لذت میبردم! بابا خیلی مراقبم بود و خیلی زیاد هوامو داشت.اما هنوز خبری از ابراز احساسات نبود! گاهی نگران میشدم ک نکنه هیچوقت احساسات پدرانه ش بروز نکنه! بعد از بدنیا اومدنت حال بابا دیدن داشت!یه چرخش 180درجه ای!...
22 آذر 1392

گل دخترم یازده ماهه شده!!

  پارسال همین وقتا بود ک می ایستادم توی ایوونِ کوچیکِ خونمون و غرق لذت میشدم از تماشای بارون. دستمو روی شکمم میذاشتم و می گفتم:"محیایِ من،کی میای تا با هم بارونو ببینیم؟کی میای تا قشنگیای دنیارو نشونت بدم؟".....و حالا تو کنارمی.بغلم آروم میگیری و ب صدای بارون گوش میدی. یازده ماهه ک میتونم ب چشمای قشنگت نگاه کنم و آروم توی گوشِت بگم:"دوستت دارم" یازده ماهه ک صدای خنده ها و گریه هات،آهنگِ خوش صدایِ زندگیم شده. توی این یک ماه میتونی اصوات "ز،ث و ش" رو ب خوبی ادا کنی. بیشتر از قبل سعی داری اصواتو تقلید کنی. بیست و هفت آبان دندون پنجم و اول آذر دندون ششمت جوونه زد ...
11 آذر 1392

تشکر از دوستان

سلام ب همه ی دوستای خوبم خدارو شکر حال محیا خیلی بهتره و ب توصیه ی دکتر بعد از پنج روز همه ی داروهارو قطع کردیم تا بدنش بطور طبیعی سیر سلامتیشو طی کنه. ممنون از همتون ک جویای احوالش بودید.بدون اغراق ب خودم میبالم ک دوستان خوب و پرمهری مثه شما دارم در اولین فرصت بهتون سرمیزنم و غیبت اینروزا رو جبران میکنم بووووووووووووس واسه همه ی دوستای خوبم ...
6 آذر 1392

ماراتن پرستاری!!

                 یکشنبه شب رفتیم خونه مامان جون،اونقدر بی تابی کردی ک نیم ساعت بیشتر نموندیم.تا ب حال سابقه نداشت اینقدر بیقرار باشی! دمای بدنت ک بالا رفت فهمیدم بهونه گیریت بی دلیل نبوده!تبت بیشتر و بیشتر شد تا اینکه ساعت یک نصفه شب ب 39/5درجه رسید!!خیلی ترسیدیم.با استامینوفن و پاشویه تبتو پایین آوردیم اما از ترس اینکه خدای نکرده تشنج کنی حتی یک دقیقه من و بابایی پلک روی هم نذاشتیم.تو فقط بغلم آروم میگرفتی و توی خواب ناله میکردی و دلمونو آتیش میزدی.   فردا صبحش دیگه حاضر نشدی شیر بخوری.تبت بهتر شده بود ولی همچنان بیقراری میکردی.آبریزش ب...
29 آبان 1392

گاهی منم کم میارم!

وقتی بعد از نیم روز سرو کله زدن با دانش آموزای جورواجور و گوش کردن ب توقعات تکراری و بیجای مدیر می رسم خونه و حتی فرصت نمیکنم یه لیوان آب بخورم،وقتی از دست شیطنتهای تو مجبور میشم ناهارمو سرپایی بخورم،وقتی با وجود خستگی زیاد مجبورم بیدار بمونم و سرگرمت کنم،وقتی بخاطر تو خیلی از مهمونیهارو نمیرم و از دستم دلخور میشن،وقتی مجبور میشم در حالیکه تورو بغل گرفتم آشپزی کنم و ب کارای خونه برسم،وقتی دلم گرفته و بخاطر تو و بابایی باید تظاهر کنم خوبم .....از خودم می پرسم "مادر" شدن یه پاداشه یا تاوان؟ گاهی فکر میکنم شاید هنوز برای "مادر" شدن زود بود.مسئولیتهای سنگین مادری اونقدر دور از انتظارم بود ک گاهی تنها آرزوم...
25 آبان 1392

مخربِ عزیزتر از جان!

مزیت وبلاگ داشتن اینه ک وقتی محیام خرابکاری میکنه،ب جای اینکه ناراحت بشم از اینکه سوژه ی یه پست جدید جور شده خوشحال میشم! توی این فکرم ک یه نسخه از وبلاگمو بفرستم سازمان ملل!!مطمئنم محیا رو هم جزء بزرگترین مخربها ثبت میکنن! فقط کافیه چند ثانیه صدای خوشگلشو نشنوم!مطمئن میشم شیرین عسلم یه گوشه مشغول خرابکاریه! الهی مامان فدایِ دخترِ خرابکارش بشه ک اینقده شیطون و شیرینه اینا دست گل یکی-دو روز پیش نازنین محیایِ منه ک با دستمال کاغذی ب آب داده. ظاهرا متنبه شده و لبشو با پشیمونی گاز گرفته.اما گول ظاهرو نباید خورد!! اینم دست گل مشابه با دستمال لوله ای بخاطر شیطنتهایِ گل دخترم،مجبور شدیم جای ت...
14 آبان 1392