محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

محیای من ده ماهه شد!

ده ماهگیت مبارک باشه عسلِ مامان. نفسِ مامان توی این یه ماه،شیطون تر،شیرین تر و مامانی تر شده! آمار خرابکاریاشم ب قول مجریهای خبری"رشد چشمگیری" داشته!! گل دخترم توی این ماه توانایی ادای حروفِ "ت،ک،خ،ل"رو پیدا کرد و بیشترین کلمه ای ک بکار میبره "تیکو تیکو" هست! چند روزیه ک تن صداش کمی تغییر کرده و داره از حالت نوزادی فاصله میگیره.بدون کمک چند ثانیه میایسته. از پوشک ب شدت فراری شده و با دیدن "کالاندولا" یا "مولفیکس" فرارو بر قرار ترجیح میده!منم مجبور میشم ب حالت نشسته سرشو گرم و پوشکش کنم! اینم چند نمونه از شیرینکاریای محیاگلیِ من ب روایت تصویر: دخترکم اهل کتاب و کتابخوانیه!فقط مشکل اینجاس ک ترجیح میده بعد از مطالعه کتابو...
10 آبان 1392

استقبال پرشور!

بخاطر حق شیردهی 20 دقیقه زودتر میام خونه.معمولا تو و بابایی میایید دنبالم و همون دم در فیلم هندی شروع میشه! از دور دستاتو باز میکنی و میپری بغلم،ماچ و بوس و بوییدنی راه میندازیم ک دیدن داره! امروز ظهر با آژانس اومدم.خیلی شیرین و معصومانه توی رختخوابت خوابیده بودی. ناهار خوردم،رفتم سراغ نت و وقتی میخواستم چای دم کنم از خواب بیدار شدی. انگار انتظار نداشتی خونه باشم!جا خوردی!!اونقدر از دیدنم خوشحال شدی ک میخواستی هرچی شیرینکاری بلدی یه جا رو کنی!در حالیکه با دهنت صدای موتور درمیوردی،دستتو کنار گوشت میبردی و "الو" میگفتی و تند و تند کف میزدی.. واقعا انتظار همچین استقبال پرشوری نداشتم.بغلت کردم و ...
8 آبان 1392

خنده درمانی!

وقتی خسته از سرکار برمیگردم،وقتی از کارای خونه خسته و دلزده میشم،وقتی دلم میگیره و ب قول اخوان ثالث نمیدونم "ب کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را"،خنده های شیرینت یه مرهم برای تموم خستگی ها و روزمرگیهای منه!! وقتی میخندی و صدای خنده هات توی خونه میپیچه خداروشکر میکنم ک مارو لایق داشتن فرشته ی شیرین و مهربونی مثه تو دونست. محیای من،نفس من،دوست دارم چنان مادری باشم ک هروقت نام "مادر" را شنیدی جز محبت و مهربانی چیزی ب ذهنت نرسه. اینروزها صبح ک از خواب بیدار میشی،فوری میری سراغ بابایی و "تیکو تیکو" گویان گوششو میخوری،با بینیش بازی میکنی و اونقدر خودتو لوس میکنی ک بیدار شه و بغلت کنه.شیطون بلا کم کم داری بابایی میش...
6 آبان 1392

محیا در نقش منکرات!

میگن "دختر هوویِ مادره"!!!با این تجربه ی کمی ک توی دختر داری دارم،داره بهم ثابت میشه!! از دست این شیرین عسل خانوم مگه میتونم دست ب وسیله ای بزنم؟فوری مثه برق و باد خودشو میرسونه و وسیله رو چنگ میزنه و ازم میبره! از ترست جرات ندارم دست ب موبایل و لپ تاپ بزنم جدیداً هم علاوه بر ایفای نقش جاروبرقی توی خونه،ایفای نقش منکرات رو هم برعهده گرفتی! کافیه بابایی دستمو توی دستش بگیره یا سرمو بذارم روی پاهاش،هرجای خونه ک باشی انگار بوی لاو ب مشامت خورده باشه یهو ظاهر میشی....لب بالاییتو میدی بالا،چشاتو میبندی و میای سراغمون و دستشو ازم دور میکنی و خودت میشینی بغلم الهی مامان فدات شه ک مامانو فقط واسه خودت میخوای ...
23 مهر 1392

اندر احوالات پاییزی ما!

ب شخصه فکر میکنم اگه بوته ی آزمایش یعقوب و لقمان عوض میشد و در شرایط مادرانه ی ما قرار میگرفتند،هم یعقوب صبرشو از دست میداد و هم لقمان ادبشو! باد پاییزی ب جز حس و هوای عاشقانه ش،ارمغان دیگه ای هم داره ک اصلا خوشایند نیست.اونم مرکب سواری دادن ب ویروسهای مختلفه! دو-سه روزی میشه ک سرما خوردم و علیرغم تمام اقدامات امنیتی-سلامتی از قبیل اسفند دود کردن و گذاشتن پیاز در اقصی نقاط خونه و ..... محیا خانوم هم داره علایم سرماخوردگیو نشون میده! دیالوگهای ویروس دار مادر و دختر: محیا: سرفه من: آخیییی دردت ب جونم عزیزدلم محیا: سرفه الکی من: مامان فدات شه عسل مامان محیا: بازم سرفه الکی من: قربونت...
19 مهر 1392

نه ماهگیت مبارک گل من!

انگار همین دیروز بود ک بعد از دیدن نتیجه ی مثبت بیبی چک،از خوشحالی جیغ میکشیدم و اشک میریختم!!یادم نمیره ک با چه لحنی ب باباییت گفتم:واااای نه ماه باید صبر کنم؟!؟....نه مــــــــــــــــاه؟!؟خیـــــــــــلی زیاده!! و چقدر زودگذشت نه ماهی ک فکر میکردم یک عمر زمان میبره!وچقدر زود شیرین عسلم نه ماهگیشو پشت سر گذاشت. دیشب سردرد شدیدی داشتم.بابایی داشت سرمو ماساژ میداد .تو کنار اسباب بازیهات،مشغول تماشای تلویزیون بودی،یه لحظه برگشتی و دیدی دست بابایی روی شقیقمه!با سرعت نور بر ثانیه خودتو رسوندی و باعجله دست بابارو از سرم دور کردی!خندیدیم و سعی کردیم با گفتن:بــــه بـــــــــه و نــــــــــــازی نــــــــــازی متوجه بشی اینکارو دوس...
19 مهر 1392