خونه ی مامان بزرگ
روز دوشنبه بابا باید میرفت مدرسه و از اونورم همراه عموفاخر میرفت اهواز واسه پرتودرمانی عمو!
از روز قبلش محیا برنامه ریزی کرد ک صبح همراه بابا بره و اگه خوش گذشت شب خونه مامان بزرگ بخوابه!!
خیلی هیجان داشت.😘 اما مردد بود.
تشویقش کردم ک اگه دوست داشت شب بمونه.
دو شب کنار عمه خدیج بود و کلی بهش خوش گذشته بود.
روز چهارشنبه با کلی اصرار حاضر شد برگرده!😁❤
از دلتنگی حسام واسه محیا نگم واستون!😆اینقدررررر دلتنگش شده بود ک ترسیدم مریض بشه!
از صبح ک بیدار میشد بَـیا بَـیا گویان دنبالش میگشت تا شب موقع خواب.😘
روزی چندین بار تلفنی با محیا حرف میزدیم.اما بازم دائم دلتنگش بود و صداش میزد.
واسه همینم محیا حاضر شد برگرده.💟
وقتی محیا وارد شد.....
حسام از خوشحالی بالا و پایین میپرید،دور خونه میچرخید،از خوشحالی جیغ میزد و بغل محیا میپرید❤❤
این اولین بار بود ک من خونه بودم و محیا کنارم نبود.❤منم مثه حسام دلتنگش بودم،جاش خیییییلی خالی بود.اما واسه تغییر روحیه محیا خوب بود.
خییییلی بهش خوش گذشته بود.
کلی با عموزاده هاش بازی کرده بود.
عمه خدیج هم با مهربونیاش سنگ تموم گذاشته بود.یه عالمه حرف زده بودن و خاطره و قصه و ....
وقتی هم بعد از برگشتش به عمه پیام دادم و تشکر کردم این جوابو داد:
مامان بزرگش هم این هدیه ی قشنگو واسش درست کرد.❤😍
محیای خوشگل و مهربونم،گیسو کمندم سه روزی ک خونه نبودی تنها دلخوشیم این بود ک تو خوشحالی و بهت خوش میگذره.نمیدونی چقدر خونه بدون تو سوت و کور بود.😘😘
تو چراغ خونه ی مایی،تو روشنی دل من و بابا و داداش حسامی❤❤
دوستت داریم عزیزدلم❤❤❤