محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

مادرم دوستت دارم.❤

معلم خوش ذوق محیا،سرکارخانم کریمی،وقتی درسشون به حرف ”ت“ رسید و بچه ها تونستند بنویسند ”مادرم دوستت دارم“ ازشون خواست یه کارت پستال درست کنند و عکس مادرشونو بچسبونن و کارتو ببرن مدرسه! تا اینکه روز چهارشنبه ۲۷ آذر ۹۸ ساعت ۴ و نیم یه جشن تدارک دیده بود. هر مادری روی نیمکت کنار دخترش نشسته بود و وقتی اسمشو میخوندن میرفتند روی دوتا صندلی کنار هم مینشستند و دانش آموز کنار مادرش مینوشت مادرم دوستت دارم،بعدشم ماچ و بوس و اینا!😀😘💋 خیلی جالب و خاطره انگیز بود. من کمی دیر رسیدم.محیا قرار بود قرآن آغازین مراسمو بخونه.اما گفته بود تا مادرم نیاد نمیخونم.باج گرفته بود ناقلا!😀😘❤ از درب مدرسه تا طبقه ی بال...
3 دی 1398

چهارده ماهگی محمدحسام❤

گل پسرم، نفسیِ مامان،چهارده ماهگیشو ب سلامت و با یه عالمه شیطنت سپری کرد.😚😍 در طول این ماه برای اولین بار گاهی کمتر از یک دقیقه ب تلویزیون توجه میکنی،تبلیغ نوشیدنی آلیسو خوشت میاد وقتی آقاهه میگه لیموشو بدم هلوشو بدم...خوشت میاد و میخندی!😁😚 یه چند روزی، نمیدونم چطور و از کجا یاد گرفته بودی دور خودت میچرخیدی تا گیج میشدی و با جیغ و خنده میفتادی!خدارو شکر دیگه از سرت افتاده!😁❤ وقتی یه چیز ممنوعه دستت میگیری و بابا میخاد ازت بگیره،با جیغ و خنده فرار میکنی!😁اما وقتی من بهت میگم بده،بهم میدی و فی الفور از دستم میبریش!😀 خرابکاری ک میکنی،الکی و خیلی تصنعی و با صدا میخندی تا دعوات نکنیم!😁 بدجوری عشق آهنگ و رقص شدی،با انگشتای...
24 آذر 1398

عقد دخترخاله.

روز سه شنبه ۲۱ آبان ماه عقد خانم دکتر،زینب خانم،دخترخاله حاجیه بود. خیلی خیلی خیلی خوش گذشت. ب۰عد از سختیها و غصه های زیادی ک بخاطر فوت بی بی داشتیم،اولین بار بود ک همه برای چندین ساعت متوالی از ته دل شاد بودیم و میزدیم و میرقصیدیم. ثانیه ای هم عرصه رو خالی نکردیم و تا آخرین لحظات مشغول رقص و پایکوبی و شادی بودیم.😁😍 محیاگلی مثه همیشه مااااه بود.😘😘 حسامم گل بود ولی حاضر نمیشد ازم جدا شه.😚😚 اخرای مراسم ک خلوت شد واسه تنها کسی ک خندید اسما،دوست عروس خانوم بود ک اهل گچساران و پزشک عمومی هستن.بهش گفتم دل پسرمو بردی و همونجا ازش خواستگاری کردم😆. اونم فوری در حضور همه بله رو داد و ازم قول گرفت اگه حسام بزرگ ش...
11 آذر 1398
1600 31 23 ادامه مطلب

روزهای بنزینی!

محیا و حسامم،دلبرکان شیرینم،حال روزهای اخیرمان چندان تعریفی نبود! امیدوارم روزهای آتی روزهای پر از امید و پر از خبرها و اتفاقهای خوب برای همه باشه.💟 سیاسی نوشتن نه کار منه و نه علاقه ی من!!اما گاهی این سیاستِ سیاه و تودرتو آنقدر همه جای زندگیمان ریشه و شاخه میدواند ک هر گله ای از هرموضوعی کنیم ممکن است متهم شویم ب سیاسی گفتن و نوشتن!!!! اما خلاصه و غیرسیاسی مینویسم تا روزی ک بزرگتر شدید از حال و روز مردمم در این روزگار باخبر باشید: نرخ بنزینی ک سال ۸۶ لیتری ۱۰۰تومن بود بتدریج زیاد شد و سال ۹۴ به ۱۰۰۰تومن افزایش پیدا کرد. قرار شد سود حاصل از این گرانی صرف بهتر شدن وضع معیشتی مردم شود!! صبح روز جمعه ۲۴ آبان بدون هیچ اطلاع یا زمینه ی قبلی...
11 آذر 1398

ماسه بادی-آبان ۹۸

بهار و پاییز ماسه بادی توی خونه ی ما حکم مدرسان شریفو داره!! ناهار کجا بریم؟ماسه بادی! کجا بریم چای و تخمه بخوریم؟ماسه بادی! حوصلمون سر رفته کجا بریم؟ماسه بادی!😆 البته همه ی این جوابا از طرف محیاس!😁❤ از همون بچگی عشق ماسه بادی بود.❤ شاید چون تنها جاییه ک راحت میتونه ماسه بازی و خاک بازی کنه.بدون اینکه کثیف بشه😉 حسامو اولین بار بود میبردیم.اینقدر خوشحال بود ک با ذوق جیغ میزد و دورمون میدوید!😁💖 تانزدیک غروب آفتاب اونجا بودیم و کلی بازی کردیم و خوش گذروندیم.💞 خیلی خیلی به هر دوتون خوش گذشت.😚 وقت برگشت بمحض اینکه ب حسام گفتیم بریم،د...
17 آبان 1398
1119 22 16 ادامه مطلب

سیزده ماهگی محمدحسام.😚

گل پسر مامان سیزده ماهه شدی.😘❤ خیییلی شیرین و بامزه شدی.❤ عشقت کماکان محیاس!😁اگه ببینی ناراحته یا گریه میکنه،مثه یه پیشی ملوس سرتو میذاری بغلش و ب زبون خودت باهاش حرف میزنی و سعی میکنی حالشو خوب کنی.😘الهی مادر ب فدایِ هر دوتون.😚❤ هفدهم مهرماه یعنی وقتی یکسال و ده روز سن داشتی،برای اولین بار سعی کردی بدوی😁😚 خدارو شکر الان میتونی بدوی❤ سوم آبان یعنی وقتی یکسال و بیست و پنج روز سن داشتی برای اولین بار بتنهایی و فقط همراه بابا و عمو مرتضی رفتید خونه مادربزرگت.تقریبا دو-سه ساعت ازمون دور بودی بودی و وقتی رسیدی خونه دستاتو دور گردن محیا حلقه کردی و محیارو در آغوشت گرفتی!!😁😘😘😘 مفهوم اوووف رو متوج...
16 آبان 1398

روز دانش آموز-سال۹۸

روز دانش آموز مبارک باشه نازنین محیای من.😘 ب بهانه ی روز دانش آموز (با دو روز تاخیر)چند تا عکس از فعالیتهای مدرسه میذارم ب یادگار بمونه.💟 گل دختر شیرینم،نفسم امیدوارم دوران دانش آموزی واست سرشار از لحظه های ناب یادگیری و دوستی باشه.❤ چقدر لذت بخشه دیدن تلاشت برای خوندن و یادگیری.💞 و چ لذت وصف ناپذیریه وقتی سرمست از یادگیری حرف جدید از خاطرات مدرسه تعریف میکنی.😚😚 از لحظه لحظه ی این دوران شیرین لذت ببر محیای من.😚 ...
15 آبان 1398

بابا کربلایی!😉❤

هوای حرم و زیارتِ کربلا حسابی بابارو هوایی کرده بود! میگفت تا نرفته باشی نمیدونی چ خبره،ولی اگه یه بار ماه محرم یا اربعین حسینی رفتی دیگه سخته نرفتن!! دوسال قبل ک بابا رفته بود،محیا از دوریش تب کرده بود و همین بابارو مردد میکرد برای رفتن! بالاخره دلو زد ب دریا و روز چهارشنبه با شوهرخواهر و خواهرزادش،عازم کربلا شدند! قرار گذاشتیم فعلا ب محیا نگیم رفته کربلا،تا کمتر بی تابی کنه! شب اول،محیا رفت واسه حسام مولفیکس بگیره ک عبدالساده دوست بابایی دیدش و ازش پرسید بابات رفت؟؟؟محیا گفت بابام هنوز از مدرسه نیومده!!عبدالساده هم رک و راست گفت نههه بابات رفته کربلا!!خودش بهم گفت داره میره کربلا!!! محیا ک اومد خونه سعی کرد...
4 آبان 1398

کله پاچه!😁

این یه کلپچ معمولی نیس! سرشار از عشقه!!😉😁 خاله لیلا رفته کربلا.یه شب با بچه ها رفتیم پیش بچه هاش و بستنی واسشون گرفتم و خوش گذروندیم. شب بعد هم مرغ شکم پر و پلو و سوپ واسشون حاضر کردم و بردم. با خاله حاجیه خیری رفتیم سمتشون.توی راه خاله حاجیه گفت میخاد فردا-پس فردا کله پاچه بپزه.بعد یهو گفتش اگه کله پاچه میخوری واست بفرستم!!گفتم نهه بابا دستت درد نکنه و ... دیگه فراموشش کردم.تا اینکه دیروز،دست عباس کله پاچه فرستاد واسمون.😋😘 خیلی خوشحال شدم.هرچند خودم نخوردم!😅 ناهار پلوماهی داشتیم و چون بابا ماهی دوست نداره کلپچ خورد و عازم کربلا شد.❤ انشالله از زیارت ک برگشت اندر مصائب دوریِ محیا از باباش پست خواهم نگاشت!😉 ...
25 مهر 1398