محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

مادرم دوستت دارم.❤

1398/10/3 14:51
765 بازدید
اشتراک گذاری

معلم خوش ذوق محیا،سرکارخانم کریمی،وقتی درسشون به حرف ”ت“ رسید و بچه ها تونستند بنویسند ”مادرم دوستت دارم“ ازشون خواست یه کارت پستال درست کنند و عکس مادرشونو بچسبونن و کارتو ببرن مدرسه!

تا اینکه روز چهارشنبه ۲۷ آذر ۹۸ ساعت ۴ و نیم یه جشن تدارک دیده بود. هر مادری روی نیمکت کنار دخترش نشسته بود و وقتی اسمشو میخوندن میرفتند روی دوتا صندلی کنار هم مینشستند و دانش آموز کنار مادرش مینوشت مادرم دوستت دارم،بعدشم ماچ و بوس و اینا!😀😘💋

خیلی جالب و خاطره انگیز بود.

من کمی دیر رسیدم.محیا قرار بود قرآن آغازین مراسمو بخونه.اما گفته بود تا مادرم نیاد نمیخونم.باج گرفته بود ناقلا!😀😘❤

از درب مدرسه تا طبقه ی بالارو واقعا دویدم!محیا ک منو دید گل از گلش شکفت و با خوشحالی رفت قرآن خوند.❤

یه شعر دسته جمعی هم داشتند درباره ی مادر.آخرین قسمت شعر میگفت:”ای جان من فدای تو/بهشت ب زیر پای تو“ وقتی بامحیا تمرین میکردیم.بهش گفتم این قسمتو نگو،من راضی نیستم!پرسید چرا؟؟گفتم آخه میگه شما جونتو فدای من میکنی و فدام میشی ولی نباید اینو بگی چون من فدای توام،من جونمو فدات میکنم!محیا کمی فکر کرد و گفت:راست میگی مامان،من جونمو به خطر نمیندازم!!😨😂😂😂😂❤❤

ب پیشنهاد خودت واست هدیه هم گرفته بودم،مدادرنگی و دفتر و کتاب داستان.ولی چون کسی هدیه نیاورده بود باهات مشورت کردم و گفتم الان بچه های دیگه دلشون میخاد و بهونه میگیرن و جشنشون خراب میشه.برای همین هدیه رو بیصدا گذاشتیم توی کیفت!😉💋

محیای شیرینم،دختر عزیزم نمیدونی چ لذتی داشت وقتی کنارم نشسته بودی و مینوشتی مادر.... همه ی زندگیم ب فدات.دورت بگردم عزیزدلم.❤😚

پسندها (19)

نظرات (14)

مامان فاطیمامان فاطی
3 دی 98 15:51
چ جشن قشنگی...وچ دختر خانوم فهمیده ای افرین🤗
🌼 نوشین 🌼🌼 نوشین 🌼
3 دی 98 15:53
چه دختر مهربونی❤

3 دی 98 16:23
محیا گلی چه ناز شده تو این شنل سفیده😗😗😗😗😗😗😗😗😗😗😗😗😗😗😗 جشنتون هم مبارک!😗😗😗😗😗😐
نازینازی
3 دی 98 17:36
ای جونممم ایشالله که خدا این گل دخترو حفظ کنه🙏😇
ZAHRAZAHRA
3 دی 98 19:50
خدا حفظش کنه براتون
عمه فروغعمه فروغ
3 دی 98 21:29
چه مراسم قشنگی😊 ای جوونم به محیا گلی که نمیخواد جونش رو به خطر بندازه😉😄😘
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
3 دی 98 21:40
ای جونم عزیزممم محیای قشنگمون❤❤❤
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
مبینا جون،اومدم وبلاگت ولی همه ی پستها رمزدار شدن.
امیدوارم حال دلت خوب باشه😘
🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
4 دی 98 6:16
خدا حفظش کنه باعث افتخاره
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
4 دی 98 10:31
مرسی خاله فاطمه جونم❤
به خاطر یه عده که تو وبم فضولی میکنن😆😉
نمیدونم تاکی قراره این بچه هارو تحمل کنیم!
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
عجب دردرسررری
دلمون واسه نوشته هات تنگ میشه که💓
مادر امیدوارمادر امیدوار
4 دی 98 14:36
جشن جالبیه دست خانم معلمشون درد نکنه که خاطره ساز شد😀🌹
مامانیمامانی
4 دی 98 15:18
آفرین به این معلم خوش ذوق😊
دختر منم وقتی مادر رو یاد گرفت گفت باید برام جایزه بگیری😊 منم گفتم من مامانم مادر نیستم😁 مامان رو که یاد گرفت جایزه اش رو هم گرفت😉
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
عزیزم
منم با نوشتن مادر واسش جایزه گرفتم
یادم نبود تا مامان ب تعویق بندازمش!😁😁😁
مامانیمامانی
5 دی 98 12:30
آفرین ب محیا خانوم  معلومه زرنگ کلاسه که قرآنو خودش خونده چ جشن خوب و جالبی بوده
مامانیمامانی
5 دی 98 12:30
ببخشید مامان محیا فضولی نباشه شما از کدوم شهر هستید؟
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
خواهش میکنم
ما خوزستانیم
بیتابیتا
28 دی 98 0:24
چ جشن و خاطره ی قشنگی