محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

سرفرصت!!

خیلی دوس دارم بیام و ازت بنویسم...اما فرصت نمیدی وقتایی ک لالا کردی میام نت و اطلاعاتمو بیشتر میکنم....خیلی ب غذا علاقه نشون میدی موندم بهت غذا بدم یا نه!! محیای من همه ی زندگیمی.....فقط خدا میدونه من و بابایی چقدر دوستت داریم....روزی هزار بارم خدارو بابت داشتن تو شکر کنیم بازم کمه ...
5 فروردين 1392

مولفیکس هوشمند!!

ساعت دو نصف شب،تازه داشتی خمیازه میکشیدی....."یا خدا...امیدوارم خوابش ببره!!" پوشکتو عوض کردم،زیر شیر آب بدقت شستمت...مشغول خشک کردن پاهای نازنینت بودم که یه جیش حوله رو مهمون کردی!! باز پاشدم پاهاتو آب زدم با حوصله خشکت کردم و با آهنگ و آواز و چرت و پرتهای ریتمیک پاهاتو کالاندولا زدم...سعی میکردم آروم نگهت دارم ک بابایی بیدار نشه.خوشبختانه موفق هم شدم.اما خب محیا خانم خوب بلده چطور آدمو غافلگیر کنه!!!وقتی همه چیز داشت خوب پیش میرفت و شلوارتو کشیدم بالا با یه فشار کوچولو.....تر زدی ب تموم زحماتم!!نوع 2 بود!! نمیدونم این پوشکهای لعنتی ب چه دردی میخورن!!اینهمه پول میدی واسشون اونوقت عرضه ندارن خبر بدن که بچه قراره خرابک...
9 اسفند 1391

ترسو شدم

میگه خیلی ترسو شدی!! شوخی میکرد اما خوب که فکر کردم دیدم راست میگه،"ترسو شدم" فیلم زندگیمو دوره کردم.با دور تند و کند عقب و جلو کردم تا ببینم از کی ترسو شدم!! نتیجه ش واسه خودمم جالب بود.....ی مقدارش بعد از ازدواج بود.تا مجرد بودم واسم مهم نبود دور و برم چی میگذره و کی چی میگه!!خطاهام به خودم مربوط بود....اما بعد از ازدواج شدم نماینده ی یه خونواده دیگه خطاهام مثه قبل دیده نمیشد و باید توی برخوردام دقت میکردم. اما بازم ترسو نشده بودم....فقط محتاط تر شده بودم. اما از وقتی "محیا"ی نازنینم وارد زندگیم شد یعنی از همون وقت که فهمیدم دارم مادر میشم کم کم ترس وارد زندگیم شد.دیگه نمیشه اسمشو گذاشت احتیاط....
29 آبان 1391

ب مثه بابا

دیشب خیلی تکون میخوردی.... دست بابایی رو گرفتم و گذاشتم روی شکمم.با اینکه زیاد عادت نداره دربارت ابراز احساسات کنه خوشحال شده بود و از حرکاتت تعجب میکرد.....اونم با تکون خوردنات به وجد اومده بود و میترسید دستش سنگین باشه و تو رو اذیت کنه. محیا....مامانی.....بیا که جات خیلی خالیه توی زندگیمون
10 مرداد 1391

اولین ها

اولین ها همیشه در خاطر ماندگارترند. اولین لحظه ای که فهمیدم اولین فرشته ی کوچولوی من داره در وجودم رشد میکنه از زیباترین لحظه های زندگیم بود. از خوشحالی جیغ میکشیدم و اشک شوق میریختم. هنوز نیومده دوستش دارم و برای دیدنش لحظه شماری میکنم. خدایا یک دنیا سپاس که مارو لایق عنوان پدر و مادری دیدی. ...
29 ارديبهشت 1391