محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

زلف بر باد مده!😁

دیشب برای بار سوم،حسامو بردیم آرایشگاه و زلف پریشونشو صفایی دادیم!😀 با اینکه خیلی خوابش میومد ولی دائم برا آرایشگره لبخند میزد و دلبری میکرد!😁 اونم دائم میگفت آخه تو چراااا اینقدر شیرین و نازی؟؟؟میگفت مگه دختری که اینقدر ناز داری؟😁 بعدش دیگه فازو عوض کرد و میگغتش ززززشتتت!!تو چرا اینقدر زشتی؟؟؟و توضیح داد ک از هر بچه ای ک خوشش بیاد و قشنگ باشه اینو میگه!!!جل الخالق!😀 محیاگلی هم کلی زحمت کشید و هر طرفی ک میخاستیم حسام اونوری بشه،ژانگولربازی درمیاورد و حسامو مشغول میکرد!😀😘 این چندتاعکس واسه چندشب قبل از آرایشگاه و برباد دادنِ زلفانِ یاره!!😁😚 محمدحسام تا این لحظه ۱۰ماه و ۲۱ روز سن دارد. 😘😘 ...
29 مرداد 1398

کیکِ خاله پز!😋

قدیمیا میگن:خاله بوی مادرو میده! شدیدا باهاشون موافقم!😉👌👌 خدارو شکر محیا و محمدحسام،هم خاله های خوبی دارند و هم عمه های خوبی!💋 دو روز پیش بعد از اینکه رفتم محیارو از کلاس ژیمناستیک آوردم،رفتیم سمت خاله لیلا تا کیف مدارکمونو ازش بگیرم.(بخاطر سفر،مدارک و طلاها پیش خاله بودند) خاله کیک پخته بود و ازمون پذیرایی کرد.محیا خیلی خوشش اومده بود. شب خاله زنگ زد و ب محیا گفت بخاطرش یه کیک قلبی خوشمزه پخته و ازش خواست اگه میتونیم بریم بیاریمش. محیا خییییلی خوشحال شد. واقعا خوشمزه بود.😋 محیا هم خیلی عادلانه تقسیمش کرد!!!😆 از وسطش ب دو نیمه ی مساوی تقسیمش کرد.یه نصف سهم خود محیا بود،نصف دیگه سهم من و بابا و ح...
25 مرداد 1398

گلستان-مرداد۹۸

روز چهارشنبه شانزدهم مرداد راه افتادیم سمت استان گلستان!😊 هوا عاااااااالی👌👌👌 خستگی راه و سفر حسااابی از تنمون دراومد و نیروی تازه گرفتیم.💪😀 صبحانه رو دیروقت توی فاروج صرف کردیم! هر چقدر ب جنگلهای گلستان نزدیکتر میشدیم،هوا دلپذیرتر میشد.😊 توی جنگل،هشدار حیوانات مختلف مثل پلنگ و خرس و گراز و ... نصب شده بود.برای محیا میخوندمشون!تا اینکه به یه تابلوی پیچ خطرناک رسیدیم،محیا گفت اینجا هم جایِ ماره!!😀 دیگه هر تابلوی پیچ خطرناک میدیدیم کلی میخندیدیم!😂 اولین گرازی ک محیا ناغافل دید، ترسید!اما بعدش واسش عادی شد و دوست داشت بازم ببینه.😆 جنگل مه آلود و ابری بود.به ...
24 مرداد 1398

تولد بابا در شهرکرد-مرداد ۹۸

تولد داریم چ تولدی😀 (برای سالها بعد ک این نوشته رو میخونی این توضیحو بدم ک این جمله اقتباس از تکه کلام برنامه دورهمی مهران مدیریه!😉) الان چند ساله روز تولد بابایی،مسافرتیم.... پارسال خمین بودیم و بمناسبت تولدش با بی بی و دایی منصور اینا کله پاچه زدیم😉 پیارسال با خونواده ی دانیال اینا توی همدان واسش جشن گرفتیم،سال قبلترش هم با سیدجواد اینا کادو دادیم و بستنی خوردیم و ... امسال هم من و محیا تصمیم گرفتیم بازم سورپرایزش کنیم😉 شب تولدش وقتی از کوهرنگ برگشتیم،با وجود اینکه خسته بودیم ب بهونه ی دیدن شهر،من و محیا تنهایی رفتیم بازار شهرکرد و این لباس خوشگلو واسه بابا گرفتیم.😉 پیتزا و پیراشکی پیتزایی هم گرفتیم. ...
21 مرداد 1398