محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

روز دانش آموز-سال۹۸

روز دانش آموز مبارک باشه نازنین محیای من.😘 ب بهانه ی روز دانش آموز (با دو روز تاخیر)چند تا عکس از فعالیتهای مدرسه میذارم ب یادگار بمونه.💟 گل دختر شیرینم،نفسم امیدوارم دوران دانش آموزی واست سرشار از لحظه های ناب یادگیری و دوستی باشه.❤ چقدر لذت بخشه دیدن تلاشت برای خوندن و یادگیری.💞 و چ لذت وصف ناپذیریه وقتی سرمست از یادگیری حرف جدید از خاطرات مدرسه تعریف میکنی.😚😚 از لحظه لحظه ی این دوران شیرین لذت ببر محیای من.😚 ...
15 آبان 1398

بابا کربلایی!😉❤

هوای حرم و زیارتِ کربلا حسابی بابارو هوایی کرده بود! میگفت تا نرفته باشی نمیدونی چ خبره،ولی اگه یه بار ماه محرم یا اربعین حسینی رفتی دیگه سخته نرفتن!! دوسال قبل ک بابا رفته بود،محیا از دوریش تب کرده بود و همین بابارو مردد میکرد برای رفتن! بالاخره دلو زد ب دریا و روز چهارشنبه با شوهرخواهر و خواهرزادش،عازم کربلا شدند! قرار گذاشتیم فعلا ب محیا نگیم رفته کربلا،تا کمتر بی تابی کنه! شب اول،محیا رفت واسه حسام مولفیکس بگیره ک عبدالساده دوست بابایی دیدش و ازش پرسید بابات رفت؟؟؟محیا گفت بابام هنوز از مدرسه نیومده!!عبدالساده هم رک و راست گفت نههه بابات رفته کربلا!!خودش بهم گفت داره میره کربلا!!! محیا ک اومد خونه سعی کرد...
4 آبان 1398

جشن قرآن محیاگلی❤

روز شنبه ۱۹ مهر جشن قرآن محیاگلی بود. اولین روزی ک یادگیری کتاب قرآنو شروع کردند. به سفارش خانمشون کتاب قرآنشو با روبان تزیین کردیم. واسشون جشن گرفتند و محیاگلی هم لباس خاص پوشید و درمورد قرآن برای بچه ها صحبت کرد.❤😚😚 الهی قرآن نگهدارت باشه نورامیدم،محیای مهربونم😚😚❤ در پناه حق باشی عزیزدلم❤❤ محیای عزیزم تا این لحظه ۶ سال و ۹ ماه و ۱۱ روز سن دارد.❤😚 ...
21 مهر 1398
1764 21 15 ادامه مطلب

محمدحسامم،یکسالگیت مبارک😚

عشق و نفس مامان یکساله شدی.... یکسالگیت مبااااارک باشه عزیزدلم😘 یکسال از داشتنت میگذره عزیزدلم و من و بابا و آجی هر روز عاشقانه تر از روز قبل دوستت داریم.❤😚 ب پیشنهاد محیا کیک شکلاتی پختم و تزیین کردم و ساعت ب دنیا اومدنت یعنی ۱۹ و ۴۵ دقیقه همه بوسیدیمت و از ته دل خدارو بابت داشتنت شکر کردیم😘💋 دوست داشتی کیکو چنگ بزنی و به شیوه ی خودت بخوری!😁 شمعو ک دیدی دیگه از خود بیخود شدی و بابا بزور نگهت داشته بود!😀 بهشون گفتم تولدشه و بذارید کاملا راحت باشه!😁😚 محیاخانومم زحمت بریدن کیکو ب عهده گرفت.😘 نازنین دوست و همکلاسی محیا هم اومده بود کنار محیا مشقاشو بنویسه و توی ...
10 مهر 1398

محیا به کلاس اول میرود.❤

نازنین محیایِ من،عشق شیرین زبونم کلاس اولی شد.😚💋❤ ثمره ی زندگیم بزرگتر شده و وارد یکی از مهمترین مراحل زندگیش شده.👄😚 جشن شکوفه ها ساعت ۸ و ۳۰ بود.بیدار ک شدم،کلی ذوق فرمودیم از اینکه ساعتها عقب کشیده شدن و کلی وقت داریم.😁 رفتم نون بربری گرم و کره مربا واسه صبحونه محیاگلیم گرفتم.و من حسامِ سحرخیز بیدارش کردیم.😀😚 خیلی ذوق و شوق داشت و با خوشحالی دست و روشو شست و مسواک زد. ❤ موهاشو شونه زد و صبحونه خورد و خونوادگی رفتیم مدرسه.😁💝 علاوه بر نرجس و تارا(دوستای پارسالیت)،آیناز دوست کلاس ژیمناستیکتو هم بود و کلی دویدید و بازی کردید.یعنی با هزار زحمت نگهت میداشتم ک یه عکس بگیری.❤😀 ...
3 مهر 1398
1371 26 20 ادامه مطلب

بلبل دندونی یا دندون بلبلی!😆

فکر میکردم دندونهای شیری محیا ک دربیان،دیگه از مصائبِ دندونی راحت میشم!😅 ولی زهی خیال باطل!!!ظاهرا این قصه سر دراز دارد!😉 قبل از اینکه دندوناش بیفتن،بهونه میگرفت ک همه ی دوستام دندوناشون افتاده و چرا دندونِ من نمیفته!😒 خدا خواست و دندونش لق شد!ولی موضعش ۱۸۰ درجه تغییر کرد و دیگه اصلاااا دلش نمیخواست دندونش بیفته و ب هر روشی متوسل میشد تا جلوی افتادنشو بگیره!!! با هر تزلزلِ!! دندون اسیر میشدیم ما!😁 از ترس اینکه دندونش بیفته ب زور غذامیخوره!😮 قصه و روایت و حکایت و نصیحت و تشویق و تطمیع و هرترفندی به کار بردیم و بی فایده بود!!فقط امیدمون ب خدا و گذرِ زمانه که👈این نیز بگذرد!😉 چهارمین دندون محیاگلی لق شده ...
26 شهريور 1398

تولد مامانی!🎂

دیروز تولدم بود.جیییغ دست و هورااا 🎊🎉🎈🎁💝 ب دلایل امنیتی و منکراتی😉نمیشه عکس خودمو توی تولد بذارم!😅بجاش عکس بچه هارو میذارم.❤ ب پیشنهاد محیا،برای اولین بار کیک خامه ای درست کردم.چون تازه کار بودم دردسرش زیاد بود ولی طعمش اونقدر خوب شد ک ازم قول گرفتند بازم بپزم!😊 خانم کوچولوی کنار محیا،دیانا دختر همسایمونه ک اینروزا با محیا همبازین و آخر شب بزور و با گریه از خونمون میره.😘 حسام هم مثه همیشه مشغول خرابکاری بود و نمیذاشت یه عکس ازش بگیرم!😚 اینم نمونه های از مقاومت حسام در مقابل عکس!😁 آخرشم محیا دیگه کلافه شد از دستش!😁😁 اولین تبریک تولدم از طرف بابایی بود.❤ اما او...
24 شهريور 1398
1989 22 20 ادامه مطلب

پایان دهه اول محرم ۹۸

شام غریبان همیشه دلگیر و پرماتمه!مخصوصا اگه داغدارِ یه عزیزِ سفرکرده باشی!😔💔 شام غریبان امسال،من و محیا همراه دایی منصور رفتیم سرمزار بی بی!خاله ها بودند و شمع روشن کردیم. یه هیئت عزاداری هم طبل و سنج و دمام آورده بود و همونجا آهنگ عزای حسینی زدند. تاسوعای امسال هم طبق معمول هرسال،از شب قبلش رفتیم خونه ی بابابزرگ.برای ناهار تاسوعا دوتا گوسفند قربانی کردند و روضه داشتند.همه ی عموها و عمه ها از شب قبل جمع شده بودند ک کمک کنند. هرچند بخاطر حسام،کاری از دستم برنمیومد و بابا میگفت خودم بجات کمکشون میکنم،ولی شب و روز خیلی خوبی رو کنارشون گذروندیم. ...
20 شهريور 1398

شله زرد نذری-محرم ۹۸

نذری دادن و نذری گرفتن😉یکی از رسوم خیلی خوبه ک حال و هوای خاصی داره! اولین شله زردی ک پختم،سال ۹۱ بود.سرمحیا باردار بودم و به نیت سلامتیش شله زرد پختم و به همسایه ها دادم.خدارو شکر خیلی خوب بود.سال بعد و بعدتر بازم ب نیت سلامتی محیام شله زرد پختم. و خدارو شکر اونقدر خوب میشد ک خاله زهرا واسه دعوتی و روضه،شله زردشو ب عهده ی من میذاشت! امسال هم نیتم سلامتی محیا و حسام بود.❤ محیاگفت میخاد توی پختش کمکم کنه.😘دوش گرفته بود و داشت آماده میشد بره کلاس ژیمناستیک.😉❤ دست تنها بودم و حسام هم که میدید مشغولم بیشتر بهونه میگرفت و میخواست کنارش بشینم.دورش بگردم ک از بس اذیت کرد نتونستم ازش عکس بگیرم.😅❤ هرسال ک میخام بپزم...
19 شهريور 1398
1398 17 17 ادامه مطلب