محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

هیئت عزاداری-محرم ۹۸

دهه اول محرم هرسال،مهدیه ی محلمون دسته ی عزاداری داره و یک شب درمیون از جلوی خونمون رد میشن! هرسال من و محیا باهاشون همراه میشیم .محیا خیلی دوست داره.شب هفتم محرم هم با اینکه کلی کار داشتم اما بخاطر علاقه ی محیا ب همراهی با دسته ی عزاداری رفتیم.💟 امسال علاوه بر محیا،یه عزیز دیگه هم کنارمون بود و حسام برای اولین بار با دسته ی عزاداری همراه شد.❤ خیلی واسش جالب بود و حتی تکون نمیخورد و بیصدا فقط نگاهشون میکرد.😉 محیای گلم هم امسال برای اولین بار داستان کربلارو درک کرده بود و حال و هوای دیگه ای داشت.😚ظهر ازم خواسته بود درباره امام حسین واسش بگم و من هم درحد محیای ۶ سالم واسش تعریف کردم.البته قبلا جسته و گریخته چیزه...
18 شهريور 1398

همایش شیرخوارگان حسینی - محرم۹۸

بوی محرمش میاد/خیمه و پرچمش میاد/فرشته از تو آسمون/برای ماتمش میاد😔 هرسال محرم میاد تا خیلی چیزهارو به یادمون بیاره،مفهوم جوانمردی،برادری،آزادگی و ... امروز ششم محرم بود.امروزو ب نام علی اصغر میشناسیم چون ب روایتی امروز سالروز شهادت علی اصغره.😔هرچند میگن همه ی شهدای کربلا روز عاشورا ب شهادت رسیدند ولی همچنان ششم محرم ب یاد علی اصغر مظلوم،ب تن بچه ها و شیرخوارگان لباس حسینی تن میکنیم  و ب عزای امام حسین(ع)و یاران و خانوادش میشینیم. امسال اولین محرمی بود ک حسامم تجربه کرد. رفتیم همایش شیرخوارگان حسینی و برای عاقبت بخیری همه ی بچه ها دعا کردیم. ا...
16 شهريور 1398

ب وقتِ غُر!

امشب از اون شباست که من،دلم میخاد غر بزنم!!👊😅 حوصله کنید و اندر مضرات غر چیزی نگید ک خودم بشدت واقفم!😅 عاقا جونم واستون بگه شدیدا ب یه خواب عمیق و طولانی نیازمندم!! دیشب اومدم تریپ کدبانوگری بردارم و گفتم تا خونه کاااملا مرتب نشه نمیخابم!!💪 همین گنده گویی منو تا ساعت ۵ صبح سرپا نگهداشت!😓 ساعت ۵ ک تقریبا کارم تمام شد،رفتم توی رختخواب ولی دیگه خوابزده شدم و خوابم نمیبرد...😪 اینقدر این پهلو و اون پهلو شدم، تا کم کم چشمام سنگین شد ولی یهو برق رفت!! حسام گرمش شد و تکون میخورد!ترسیدم بیدار شه و اذیت کنه!یه کتاب برداشتم و تا ساعت ۷ و نیم ک برق اومد بالای سرش بادش میزدم!😥 خوابیده و نخوابیده، برای ناهار زرشک پلو ح...
12 شهريور 1398

یازده ماهگی محمدحسام.😘

محمدحسامم،گل پسر مامانی و بابایی،عزیزدل آجی محیا،یازده ماهگیت مبااارک عزیزمممم.😘💋❤ دیگه توی عکس کاملا مشخصه چ مردی شدی و پشت لبت سبیلی شده!😁😘 دندون پنجمتو ۱۸ مرداد آجی محیا کشف کرد و گفت داداشی دندون جدید درآورده و کلی ذوق فرمودیم!😚 دندون ششمت ۱ شهریور جوونه زد.😘  الان گل پسرم شش تا دندون خوشگل و سفید داره.😍 سر سفره و موقع غذاخوردن،فاجعه آفرینی!😆😨 اصرار داری خودت غذا بخوری و نتیجش هم کلی بریز و بپاش و کثیف کاریه!😁 دستاتو میزنی توی غذا!!!وای از وقتی ک همراه غذا ماست یا خورشت باشه!!دیگه نمیشه نگات کرد!!😁😘 وابستگی و اضطراب جداییت یه کوچولو کمتر شده.در این حد که اگه نشسته ...
10 شهريور 1398

جشن تولد دو عزیز😘🎂

چه خوبه همیشه،همه شاد باشن ودورهمیها بخاطر جشن و شادی باشه.❤ این هفته محیا دوتا جشن تولد بود ک خدارو شکر هردوتا جشن حسابی بهش خوش گذشت.😚 تولد دوست خوبش تاراجون😘 و تولد امیررضای عزیزم ک جشن خونوادگی بود و خونوادگی خوش گذروندیم.😉😍😘 ...
9 شهريور 1398
1115 19 14 ادامه مطلب

محیا،فرشته ی دوست داشتنی.😘

یکی از بهترین،دوست داشتنی ترین و عزیزترین نعمتهایی ک خدا بهم عطاکرده،تویی محیای من.😘😘 فقط خدا میدونه چقدررررر واسم عزیزی و دنیارو بدون خنده هات نمیخام.😚 خدارو هزاران هزار بار شکر ک مهربون و مودب و خونواده دوستی💋❤ چند روز پیش اومدی ازم تعریف کنی!گفتی تو بهترین مامانِ بازیکنِ منی!!! با تعجب پرسیدم بازیکن!؟! گفتی آره دیگه!چون همیشه با من بازی میکنی،خاله بازی،مبینا بازی،کاردستی...😆💟 بعد از غذا و شکر خدا،میگم فاتحه و برای مامانم فاتحه میخونم💔.....ازم پرسیدی مامان،اول دعات میگی فاطمه تا بی بی بدونه تو فاتحه رو فرستادی؟!(فک کردی میگم فاطمه😅💜) چند روز پیش یه موش توی خونه پیدا شد و بابا تونس...
5 شهريور 1398

کیکِ خاله پز!😋

قدیمیا میگن:خاله بوی مادرو میده! شدیدا باهاشون موافقم!😉👌👌 خدارو شکر محیا و محمدحسام،هم خاله های خوبی دارند و هم عمه های خوبی!💋 دو روز پیش بعد از اینکه رفتم محیارو از کلاس ژیمناستیک آوردم،رفتیم سمت خاله لیلا تا کیف مدارکمونو ازش بگیرم.(بخاطر سفر،مدارک و طلاها پیش خاله بودند) خاله کیک پخته بود و ازمون پذیرایی کرد.محیا خیلی خوشش اومده بود. شب خاله زنگ زد و ب محیا گفت بخاطرش یه کیک قلبی خوشمزه پخته و ازش خواست اگه میتونیم بریم بیاریمش. محیا خییییلی خوشحال شد. واقعا خوشمزه بود.😋 محیا هم خیلی عادلانه تقسیمش کرد!!!😆 از وسطش ب دو نیمه ی مساوی تقسیمش کرد.یه نصف سهم خود محیا بود،نصف دیگه سهم من و بابا و ح...
25 مرداد 1398

گلستان-مرداد۹۸

روز چهارشنبه شانزدهم مرداد راه افتادیم سمت استان گلستان!😊 هوا عاااااااالی👌👌👌 خستگی راه و سفر حسااابی از تنمون دراومد و نیروی تازه گرفتیم.💪😀 صبحانه رو دیروقت توی فاروج صرف کردیم! هر چقدر ب جنگلهای گلستان نزدیکتر میشدیم،هوا دلپذیرتر میشد.😊 توی جنگل،هشدار حیوانات مختلف مثل پلنگ و خرس و گراز و ... نصب شده بود.برای محیا میخوندمشون!تا اینکه به یه تابلوی پیچ خطرناک رسیدیم،محیا گفت اینجا هم جایِ ماره!!😀 دیگه هر تابلوی پیچ خطرناک میدیدیم کلی میخندیدیم!😂 اولین گرازی ک محیا ناغافل دید، ترسید!اما بعدش واسش عادی شد و دوست داشت بازم ببینه.😆 جنگل مه آلود و ابری بود.به ...
24 مرداد 1398