محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

تولد بابا در شهرکرد-مرداد ۹۸

تولد داریم چ تولدی😀 (برای سالها بعد ک این نوشته رو میخونی این توضیحو بدم ک این جمله اقتباس از تکه کلام برنامه دورهمی مهران مدیریه!😉) الان چند ساله روز تولد بابایی،مسافرتیم.... پارسال خمین بودیم و بمناسبت تولدش با بی بی و دایی منصور اینا کله پاچه زدیم😉 پیارسال با خونواده ی دانیال اینا توی همدان واسش جشن گرفتیم،سال قبلترش هم با سیدجواد اینا کادو دادیم و بستنی خوردیم و ... امسال هم من و محیا تصمیم گرفتیم بازم سورپرایزش کنیم😉 شب تولدش وقتی از کوهرنگ برگشتیم،با وجود اینکه خسته بودیم ب بهونه ی دیدن شهر،من و محیا تنهایی رفتیم بازار شهرکرد و این لباس خوشگلو واسه بابا گرفتیم.😉 پیتزا و پیراشکی پیتزایی هم گرفتیم. ...
21 مرداد 1398

شهرکرد-مرداد ۹۸

ظهر یکشنبه ۶ مرداد رسیدیم شهرکرد. امسال برخلاف همیشه خیلی سرد نبود!یعنی خنک بود،اما ما از شهرکرد انتظار هوای خنکتری داشتیم.😉 روز دوشنبه ب قصد کوهرنگ رفتیم بیرون. اول رسیدیم چلگرد تمام مسیر هوا عاااالی بود.برف بالای کوهها واقعا زیبا بود.😍 توی راه یه رستوران بود ک گوشت تازه آویزون کرده بود و ماهی تازه داشت. نسبت ب رستورانهای مجاورش شلوغتر بود و ما هم رفتیم همونجا. چلوکباب و چلومرغ سفارش دادیم.تا سفارشمون حاضر بشه محیا با ماهیها مشغول بود! اوضاع خوب بود...تا اینکه یه مشتری واسه ماهی پیدا شد!😟 فروشنده هم جلوی محیاگلی ماهی رو از آب گرفت و انداخت توی سبد تا بتونه شکمشو تمیز کنه!!!😨...
20 مرداد 1398

در مسیر شهرکرد-مرداد ۹۸

سفر تابستونی امسالمون با کلی آره و نه شروع شد!!😀 دلمون مشهد و زیارت حرم امام رضا(ع)میخواست،اما نمیدونستیم حسام هم مثه محیا خوش سفر هست یا نه!😉 واسه همین تصمیم گرفتیم بریم شهرکرد،اگه حسام خوش سفر بود و توی مسیر اذیت نکرد،سفرمونو ادامه بدیم ب سمت مشهد. در غیر اینصورت یه هفته ای چهارمحالو بگردیم و برگردیم خونه! محیا حسابی ذوق سفر داشت و دعا دعا میکرد مشهد هم بریم.اینقدر ذوق داشت ک شب ساعت ۳ بزور خوابید!😀من ک حتی ۱دقیقه هم نخوابیدم و مشغول آماده کردن وسایل و تجهیزات سفر بودم!😉 مرغ عشقها و خرگوش محیارو ب آقای خمیسی همسایمون سپردیم. روز یکشنبه ۶ مرداد ساعت ۶ صبح از خونه زدیم بیرون. صبحونه رو توی یه پارک توی قلعه تل صرف کردیم. ...
19 مرداد 1398

سوپرمارکت بازی!

همسایه ی خوب گلی از گلهای بهشته!!😆حالا اگه این همسایه،یه سوپرمارکت باشه و فروشندش هم یه دوست خوب خونوادگی بشه،دیگه بهشتی تر میشه!!!😅 رفته بودیم خونه ی مامان بزرگ و بابا چیزی از مغازه لازم داشت.دیروقت میخاستیم راه بیفتیم و اونموقع مغازه تعطیل میشد.عموجمال(صاحب مغازه )کلید مغازشو انداخته بود توی حیاطمون ک هروقت رسیدیم راحت باشیم!! آخه کجا همچین همسایه ی مهربونی پیدا میشه؟؟؟😉 من خیییییلی کم میرم مغازش و همیشه خریدا با محیا و باباشه. حالا ک کسی نبود فرصتو غنیمت شمردم و با محیا رفتیم مغازه و ساعت ۲ شب مغازه بازی کردیم!😅 در مغازه رو هم بستیم ک مشتریِ واقعی مزاحم بازیمون نشه!😜 یه تافی شکلاتی و یه بسکوییت شکلاتی هم خر...
5 مرداد 1398

قلک محیاطلا❣

تقریبا یادمون رفته بود قلک داری! یعنی در این حد فعال بودیم ما!😅 تا اینکه چند روز پیش یهو یادم افتاد ک یه قلکی داشتی!بهت گفتم قلکو باز کنیم.اولش گفتی نهههه یادگاری خاله صدیقه س!😅 ولی بعدش ک تورمو ب زبون ساده واست توضیح دادم،قانع شدی!یعنی گفتم اگه پارسال قلکتو میشکوندی میتونستی باهاش یه تبلت بخری اما امسال دیگه نمیشه چون تبلت گرون شده و پولای قلکت تقریبا ثابت مونده!گفتم اگه الان خرجش نکنی سال دیگه باز هم چیزهای کمتری میتونی بخری!!(یعنی تورم خط بطلانی کشید ب فلسفه ی پس انداز!!!😁) هیچی دیگه،امروز قلکتو خیلی ظریف باز کردیم چون میخاستی ظاهرش حفظ بشه و یادگاری بمونه!! کلی ذوق کرده بودی،مخصوصا از اینکه سکه هات زیاد بودن!😁😘 ...
4 مرداد 1398
1903 16 11 ادامه مطلب

نه ماهگی محمدحسام.😘

محمدحسامم ۹ ماهه شده.جییغ دست و هورااااا😀😅 عجب ماهی بود این ۹ماهگی!😉 پر از اتفاقای قشنگ و خاطرات ب یادموندنی😘❤👄 اول از همه از آواها و نیمچه کلماتی ک میگی بگم!😉: ۲۰خرداد یعنی وقتی ک ۸ ماه و ۱۳ روزت بود واسه بارِ اول گفتی بابا🙋💋 ۳شنبه ۲۹ خرداد ساعت ۱و۳۰ دقیقه ی بامداد برای اولین بار گفتی ماما و بعدش ۱۱ بار عطسه کردی!😂😘(نمیدونم چی بو کرده بودی جیگرم) وای وای منو میگی؟توی آسمونا بودم از خوشحالی،میبوسیدمت و قربون صدقت میرفتم و خودمو خوشبخترین میدیدم!😚😍 همون روز هم ساعت ۱۴ گفتی دَدَ و اینو گذاشتیم بحساب آجی محیا و بازم کلی خوشحال شدیم و محیا با ذوق و شوق جیییغ میکشید و بالا و پایین میپرید و خوشحال بود ک اسمشو گفتی!😘 ...
27 تير 1398

واکسن شش سالگی محیاخانوم😘

محیاگلی واکسن زد چ واکسنی!!😀💉❤ واکسن شش سالگی،یادآور واکسن هجده ماهگیه و برای محیا سنگین تر و دردناکتر از هجده ماهگی بود و نفسِ مامان خیلی اذیت شد.💟 قرارر بود محیا و صفا با هم واکسن بزنن.دائم امروز و فردا کردیم تا اینکه روز چهارشنبه دوازدهم تیرماه رو اوکی کردیم!اما صبح ک بیدار شدم،دیدم خاله لیلا و صفا جا زدن!😀 واسه ناهار ب سفارش محیاگلی پلو میگو درست کردم و ساعت ۱۱ بیدارت کردم ک بریم بهداشت.بهت گفتم صفا نمیاد!خدارو هزار بار شکر خیلی راحت و با شجاعت گفتی اشکالی نداره خودمون بریم واکسنمو بزنم دیگه راحت شم!😁😘 داشتیم آماده میشدیم ک خاله زهرا پیام داد ک ساعت ۷ و نیم صبح واکسن عباسو زده و فیلم واکسن زدنشو فرستادو نوشت از طرف ...
16 تير 1398
4758 22 19 ادامه مطلب

اولین تجربه دندانپزشکی محیا😘

میگن هرچی برای خود میپسندی،برای دیگران بپسند و هر چه برای خود نمی پسندی،برای دیگران هم مپسند! این ”بپسند“ و ”نپسند“ واسه بچه هامون خیلی پررنگتره!😉 من همیشه از دندونپزشکی فراری بودم!(و البته هنوزم هستم...😅) برای همینم اصلا دوست نداشتم دندونهای بچه هام مشکلی پیدا کنن و کارشون ب دندونپزشکی بکشه! اولین باری ک متوجه شدم یکی از دندونهای محیام،یه کوچولو سیاه شده،دور از چشمِ محیا،شام غریبونی ب پا کردم!😅😭 آخه خیییییلی مراقب دندوناش بودم.هرچند الان میدونم دیگه زیادی حساس بودم!😅😆 خدارو شکر محیا ب نسبت همسن و سالاش دندونهای سالمتری داره.دندونهای جلوییش اصلا پوسیدگی یا بدرنگی ندارن و کاملا سالمن.ام...
29 خرداد 1398
1001 24 16 ادامه مطلب