محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

نماز عشق!

نماز عشق میخوانی،جانانم😘😍 وقتی بعد از اینکه نتونستیم حریف حسام بشیم،بردمش یه اتاق دیگه!محیا اومد دنبالمون و گفت:بدون شیطنت حسام،نماز مزه نداره!!😀و خواست ک برگردیم کنارش!😁 محیای گلم،با وجود شیطنتهای حسام،باز هم با حوصله و مهربونی باهاش رفتار میکرد و دلش نمی اومد از خودش برنجونش!😘😘 محیا تا این لحظه ۶ سال و ۵ ماه و ۱۱ روز سن دارد.😘 محمد حسام تا این لحظه ۸ ماه و ۱۳ روز سن دارد.😘 ...
21 خرداد 1398

هشت ماهگی آقاحسام.😘

آقا حسام گلم،نفس مامان،پایان هشت ماهگیت مبارک باشه.😘 واسه این ماه هرکاری کردم بخوابی ک به شیوه ی ماهگردهای قبلیت ازت عکس بندازم موفق نشدم و سریع مینشستی و در میرفتی!😀❤ گل پسرکم توی این یکماه ماهرانه چهاردست و پا میرفتی.برای نشستن هم خیلی جالبه ک اصلا هیچ دوره ای😘 نیازی ب بالشت و تکیه گاه نداشتی و هزار ماشالله خیلی زود یادگرفتی بدون کمک بشینی.از تک پله ی آشپزخونه و حمام هم میتونی بالا بری و پایین بیای👏👏 دومین دندونت هم دقیقا در روزی ک ۸ ماهه شدی جوونه زد.❤ از اواسط ماه،یعنی وقتی ۷ ماه و نیم بودی.دستتو ب وسایل و مبل و ... میگرفتی و ب تنهایی می ایستادی💟 یکی از اداهای جدیدت این بود که،بینیتو از ب...
18 خرداد 1398

جام جم

دیشب با بچه ها و آجی امل رفتیم جام جم ماهشهر. از چند روز قبل قولشو ب محیا داده بودیم،چندبار هم قصد کردیم بریم ک نشد.....واسه همین محیا کلی ذوق داشت ک بالاخره داریم میریم.😅 حسامم لابد از ذوقش صندلیو گاز میگرفت!!😅😅 اول رفتیم واسه محیاخانم لباس ژیمناستیک گرفتیم.   بعدشم رفتیم کلبه سحرآمیز و محیا یه عااالمه بازی کرد و خوش گذروند.😘 انگری بردزو واسه بار اول بود بازی میکرد.همون بار اول هم برنده شد.و بن جایزه گرفت.😘 اول فریزبی کمی ترسید.ولی وقتی تموم شد،گغت بازم میخاد سوار شه!😁 حسام هم از اونهمه نور و آهنگ و بچه ها خوشش اومده بود.😁 ...
5 خرداد 1398
1590 17 14 ادامه مطلب

عقد آجی امل!

هرکی محیارو میشناسه،بدون شک از علاقه ی محیا به آجی امل خبر داره! آجی امل یه عمه ی بینظیره ک محیا عاشقشه! اونقدر دوسش داره،ک بهش میگه آجی!و قلبا هم باور داره ک عمش نیست و خواهرشه!😉 چهارشنبه ۱۱ اردیبهشت،بله برون آجی امل بود.همه کنجکاو واکنش محیا بودند.😅 قبلا هروقت بحث خواستگاری یا ازدواج آجی امل ب میون میومد،محیا بغض میکرد و میگفت آجی هیچوووووقت نباید ازدواج کنه!😁 همه ی نگرانیش هم از این بابت بود که بعد از ازدواج،آجی امل دیگه نتونه زیاد خونمون بمونه!😉 آخه هروقت میرفتیم خونه ی مامان بزرگش،آجی رو با خودش میاورد و چند روز خونمون میموند.گاهی پیش میومد آجی ۲۰ روز خونمون مونده بود و باز هم محیا راضی نمیشد برگرده!😁 علاق...
3 خرداد 1398

گرگیعان-رمضان ۹۸

گرگیعان یا قرقیعان نام یک آیین سنتی رایج در جنوب خوزستان، استان هرمزگان، عراق، بحرین، کویت، و شرق عربستان (احساء و قطیف) و امارات متحده عربی است که در شهریور ماه ۱۳۹۵ به عنوان میراث معنوی مردم عرب ایران به ثبت ملی رسید. در شب پانزدهم ماه رمضان، بچه‌های کوچک پس از افطار، لباس‌های محلی خود را پوشیده، معمولا پسران دشداشه پوشیده و دختران عبای عربی بر سر می‌کنند و با شور و شعف برای جمع‌آوری عیدی و شیرینی ماه رمضان به درب خانه‌های اطراف می‌روند. ما هم مطابق هرسال،تدارک مختصری برای گرگیعان دیدیم که بچه هایی که میان درب ...
31 ارديبهشت 1398

بستری شدن حسام.

خدارو هزاران هزار بار شکر،محمدحسام بعد از ۳ روز بستری،بسلامتی از بیمارستان مرخص شد. یه دنیا ممنونم از مهربونیتون،از دعاهایی ک کردید و انرژی مثبتی ک فرستادید.😘❤😘 و اما.....آنچه گذشت: عصر پنجشنبه،حسام کمی اسهال شد.گذاشتم ب پای دندون درآوردن و روز اول خیلی جدیش نگرفتم! اسهالش ک بهتر نشد،بردیمش دکتر،اما افاقه نکرد. علاوه بر اینکه اسهالش بیشتر شد،استفراغ و دلپیچه هم اضاف شد! دیگه مطمئن بودیم ربطی ب دندون نداره و بازم بردیمش دکتر. اینبار علاوه بر دارو،آمپول هم نوشت تا بالا نیاره و بتونه دارو خوراکی بگیره. بازم فایده ای نداشت و گریه امونش نمیداد روز یکشنبه اسهالش خیلی شدید شده بود و معدش حتی آبو هم پس میداد و یه...
25 ارديبهشت 1398
1158 19 18 ادامه مطلب

جشن پایان پیش دبستانی محیاگلی-سال ۹۸

محیایِ من،یک فصل دیگه از زندگیت هم بسلامتی سپری شد و کم کم وارد یه مرحله ی جدید از زندگیت میشی.... پیش دبستانیت ب پایان رسید و وارد دنیای بزرگترها میشی. دنیای کتاب و درس و امتحان،پشت نیمکت نشستنهای طولانی،شیطنت های یواشکی،بازیگوشیهای زنگ تفریح،صف بوفه ی مدرسه،سخنرانیهای خسته کننده ی سرصف و مراسم،ورزش صبحگاهی،دوستیهای ساده و صمیمی و ..... خدارو هزاران هزار بار شکر ک بزرگتر و مستقل تر میشی ،خدارو هزاران هزار بار شکر ک کنارتم و شاهد قدکشیدنتم.😘😘😘 محیایِ من،عزیزترین و دوست داشتنی ترین مخلوق خدا روی زمین😘چقدر زیباست لحظه لحظه ی زندگی دخترانه ات.😘 با تو دوباره کودک میش...
19 ارديبهشت 1398

دندانی بیفتاد و دندانی جوانه زد!😀

یکشنبه ۸ اردیبهشت یه روز پرمشغله و خاطره انگیز بود. هم با آجی امل(عمه ی محیا)رفتیم خرید عقد و انتخاب آرایشگاه و .... و هم دومین دندون محیاگلی افتاد و هم اینکه اولین مروارید گل پسری جوونه زد و حسام خان دندون دار شد.😘😊 حالا تفصیل اتفاقات فوق😅😆: صبح اجی امل همراه مامان بزرگ و عمو فاخر و آقاحسین و مهناز خواهرش اومده بودند یه سری خریدهای قبل از عقدو انجام بدن،ک سرزده اومدند خونمون و ناهار خونمون صرف کردند. امل و خانمها بعد از ناهار موندند تا با هم بریم ادامه ی خرید و انتخاب آرایشگاه و لباس و .... چون من پشت فرمون بودم،آجی امل حسامو بغل میگرفت و ب روال همیشه حسام توی ماشین خوابش میبرد. هر آرایشگاهی میرفتیم میپرسیدند عروس کیه...
16 ارديبهشت 1398

دَدَریِ خرابکارِ عزیزتر از جان😘

حسام بدجوری دَدَری شده!😀 عادت کرده هرشب همراه بابا و محیا بره بیرون! دیشب بابا رفته بود خرید و دنبال تمدید بیمه نامه ماشین و ...و نتونست زود بیاد خونه. حسام بهونه میگرفت و خودشو میکشید طرف درب هال،یعنی بریم بیرون!😁 من و محیا هم حسامو گذاشتیم توی کالسکه و زدیم بیرون!😉 خدارو شکر اذیت نکرد و تونستیم بریم پارک بانوان.و حسام واسه اولین بار ب کمک محیاخانوم گلم تونست تاب و سرسره رو تجربه کنه.😘   خیلی زیاد نتونستیم بمونیم،چون خاله ها زنگ زدن و گفتن میخان بیان عیادت! عیادت کی؟! مامانی😉 شب یکشنبه ۱۸ فروردین،توی آشپزخونه لیزخوردم و انگشت وسط دست چپم ترک مویی برداشت و دک...
27 فروردين 1398