محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

محیای من بیست و هفت ماهه شده!

جیگر طلای مامان بیست و هفت ماهگیشو هم بسلامتی پشت سر گذاشت.الهی مامان دورت بگرده عسلکم.انشالله عمرت طولانی و باعزت باشه. توی این ماه بشدت پرسشگر شدی.سوالاتت تموم نشدنیه.بنظرم واسه شکنجه ی مجرمین باید اونارو بیارن همراه با تو تی وی ببینن.شک ندارم ک بعد از چند صحنه روانی میشن!!"این چیه؟چی گفت؟کجا رفت؟چرا رفت؟این کیه؟میمینش کجاست؟باباش کجاست؟چرا میخنده/گریه میکنه؟و......"تازه بعد از جواب دادن ب اینا سکانس بعد شخصیت جدید نشون میده و دوبازه همون آش و همون کاسه!! حرف زدنت کامل شده و خیلی راحت و کامل جمله سازی میکنی.هرچند هنوز با لحن شیرین و بچگونت کلماتو تلفظ میکنی..خاله محبوبه خونمون ب...
1 ارديبهشت 1394

مهد کودک!

خیلی دوست داری توی جمع باشی،از بازی کردن سیر نمیشی اما کماکان وابسته ب منی!!اینارو ک کنار هم گذاشتم ب نظرم رسید وقت خوبیه ک بصورت تفننی و هفته ای دو-سه روز بری مهد!مخصوصا حالا ک فصل ویروس و سرماخوردگی گذشته. ساعت سه ظهر طی یک تصمیم کاملا یهویی رفتیم مهد شکوفه های قرآن! همونطور ک حدس میزدم خیلی خوشت اومد. اولش با تعجب ب بچه ها و وسایل بازی نگاه میکردی. اصرار داشتی کنارت بمونم.ولی کمی ک گذشت و مربیهاش حسابی باهات گرم گرفتن و هواتو داشتن،کم کم یخت باز شد و خودت تنهایی رفتی توی اتاق شعر و قصه و کنار بچه ها نشستی. هر چند ک نشد ثبت نامت کنم و وقتی با مسئولش ت...
31 فروردين 1394

سال 1394 مباااارک

با یه تاخیر بیست و سه روزه،سال نو به دخترک گلم و دوستای وبلاگی مهربونم مبارک باشه.امیدوارم سال94 پر از اتفاقای شیرین و خاطرات خوش باشه. سفره ی هفت سین امسال خونه ی خاله زهرا بود. تقریبا همه جمع شده بودن.ما یه ساعتی موندیم وبعد بخاطر لجبازی گل دختری سر پوشیدن شلوار خونگی با پیرهن مجلسی،برگشتیم خونه و دیگه نرفتیم.(بعدشم بشدت عذاب وجدان گرفتم) تعطیلات خوبی بود.تقریبا هرروز بیرون بودیم و حسابی بهت خوش گذشت. این خنده ی زورکی گل دخترم کنار سفره ی هفت سین پارک ارم ماهشهره این ماسه بادی که تو بهش میگی خاک بازی و خیلیییییی لذت میبری و اینجا روخیلی  دوست داری چون...
23 فروردين 1394

پرنده ی ناز من!!

این یه مهمون ناخونده س ک دوشنبه شب بطور اتفاقی سر از خونه ی ما درآورد. محیا گلی هم رسم مهمون نوازی رو خوب بجا آورد و همه جوره تحویلش گرفت. اوایل با احتیاط بهش نزدیک میشد ولی چند دقیقه ای ک گذشت،دیگه حاضر نبود ازش جدا بشه.حتی واسه خواب!! دلمون نیومد بخاطر سرگرمی خودمون یه پرنده رو توی قفس کنیم و پرپروازشو بگیریم.باهات صحبت کردیم ک باید بره پیش مامانش و با هم توی آسمون پرواز کنن.گفتیم یه روز میریم بیرون و دوباره میبینیمش و.... وقتی مشغول بازی بودی،بابا پروازش داد.بماند ک با وجود اونهمه صحبتی ک با...
20 اسفند 1393

بیست وشش ماهگیت مبارک باشه عسلکم!

بیست و شش ماه از اولین لمس بودنت میگذره و من هر روز بیشتر از قبل ب داشتنت میبالم. چقدر زندگی با تو زیباست،همه ی دار و ندارِ من شیرین زبون تر و شیطونتر شدی و کماکان مارو با جمله های ابتکاریت غافلگیر میکنی. از دستت ک ناراحت میشم،دست ب سینه میایستی و میگی: مامانی بَـــــخشید،حاسم نبود . و بعد اصرار میکنی: آحت نشو بــــخند (ناراحت نشو) اینروزا تازه متوجه ی مفهموم "اسم" شدی و دوست داری اسم هرچیزیو بپرسی.عروسکایی ک تا الان واست دَده و پیشی و خرس بودن،حالا هرکدوم یه اسم جدید پیدا کرده:پری،بلوبر،پاتریک و.... حروف الفبای انگلیسی رو تقریبا تا حرف P میتونی بگی.حرف O رو تشخیص میدی و از ا...
11 اسفند 1393

راز و نیاز گل دخترم!

نماز میخوندم.چادرتو سر کردی(البته یه روسری بزرگه ک شده چادر گل دخترم).مهرتو گذاشتی کنار مهرم و عمود بر جهت قبله ب نماز ایستادی!! نمازم ک تموم شد اصرار کردی:"هنوز نماز بُــخون".گفتم میخوام دعا کنم.دستامو ب دعا بلند کردم و گفتم:خدایا...مریضارو خوب کن،آمین. خدایا...مشکل گرفتارا رو حل کن،آمین. خدایا....پاهای بی بی خوب بشن،آمین.خدایا...محیام سالم باشه،آمین و ... بازم اصرار کردی نماز بخونم!!ایستادم و مثلا مشغول نماز شدم! تو دستای کوچولوتو رو ب صورت ماهت گرفتی و گفتی:خدایا...بی بی بَـــه بَـــه بشه،آمین.خدایا مریضا خوب بشن،آمین.خدایا عمه امل تمیز بشه آمین!! ...
1 اسفند 1393

جادوی چسب زخم

مثه بچگیهای خودم(و احتمالا اغلب بچه ها)،وقتی "اوف" میشی باید بوسش کنم تا آروم بگیری! همیشه فکر میکنی با بوسیدنش دردش آروم میشه! کفشتو توی یه پیاده روی نسبتا طولانی بدون جوراب پوشیدی،انگشت شست(شایدم شصت)پات یه تاول کوچولو زده بود.بعد از خوب شدنش درد نداشتی ولی تغییر ظاهریش بهت تلقین میکرد ک هنوز "اوفه"! واسه ختم بخیر شدن غائله بهش چسب زخم زدم......هیچی دیگه.....از اونروز علاوه بر بوسه هاس شفابخش باید چسب زخم جادویی هم برای از بین بردن دردای کوچولوی محیاگلی ب کار بره!! حالا تا میخوری زمین میای میگی اوف شدم چــشـب بزن!! دیروز با بابایی شمشیربازی میکردی،ک شمشیرت خورد ب صورت بابا.سری...
18 بهمن 1393

بیست و پنج ماهه شدی زندگیِ من!

وااااای محیای من،دنیای بعد از دو سالگیت خیلی شیرین و قشنگه....خیلی مااااه شدی.دخترک مهربون و دوست داشتنیِ ما یه عااالمه جمله ی تازه میسازه و حسابی مارو غافلگیر میکنه! وقتی خرابکاری میکنی و مزاحمت میشم!!!!میگی مامانی بلو آشَـــخوونه!(برو آشپزخونه) دیشب میخواستیم بریم خونه ی مامان بزرگ.بابا گفت محیا بریم توی ماشین؟گفتی:صبــ کن آماده بشم،حالا میام!!!! خاطره تعریف میکنی!!!جالب اینجاس ک فکر میکنی کلمه ی "پسر" باید مثه ضمیر توی نقل قول تغییر کنه و بشه "دختر"!! گوشی تلفنو ورمیداری میگی:"بـــله؟جــونـــــم؟خوبـــــی؟سلاحتـــی؟" از دستت ک ناراحت میشم میگی:"...
14 بهمن 1393

خونه ی خاله کدوم وره؟

خاطرات نوزادی شاید بعدها ب خاطر نیان ولی توی احساسات آدم خیلی تاثیر دارن! وقتی توی نوزادی از کسی محبت ببینی،بزرگ تر ک بشی همیشه حس خوبی نسبت ب اون شخص داری! نه ماهه بودی ک برگشتم سرکار،یه روز در هفته میذاشتمت پیش مامان بزرگ و خاله محبوبه. اوایل کمی سخت بود ولی بعدها اونقدر بهت خوش میگذشت ک حاضر نمیشدی برگردی خونه. هنوزم ک هنوزه "بی بی" و "محوُوه" رو خیلی دوست داری! فکر میکرم خاله ک ازدواج کنه رابطش با تو کمرنگتر میشه ولی الان "عموجمال"هم شده یکی دلتنگیهای روزانه ت!! چند روز پیش خاله پیام داد ک عمو نیست و ازمون خواست بریم پیشش تا از تنهایی دربیاد. از مدرسه ...
9 بهمن 1393