محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

مرداد95

  یکی از بهترین سفرهایی ک با هم داشتیم،همین مسافرت ب مشهد امسال بود.خیییییییلی خوش گذشت     پارسال ولادت امام رضا(ع) بود ک من و بابا تصاویر حرمو از تی وی میدیدیم و با بغض آرزو کردیم بتونیم سال دیگه حرم باشیم.آخرین بار دوران بارداریم رفته بودیم مشهد و گل دخترم ب دنیا نیومده،زیارتشو کرده بود   امسال هم نتونستیم بلیط قطار واسه مشهد گیر بیاریم.... چون با ماشین شخصی تا مشهد خیلی راهه و نگران بودم خسته بشیم تصمیم گرفتیم یه سفر ب یاسوج و شهرکرد و اصفهان داشته باشیم...اما وقتی رسیدیم یاسوج و خیلی خوش گذشت،تصمیم گرفتیم ب سمت مشهد ادامه بدیم......و اینگونه بود ک نازنین محیایِ من تونست برای اولی...
22 مرداد 1395

نوروز 95

با پایان سال94 شروع ب خانه تکانی کردم   ب خانه ی دل ک رسیدم،محبتت را برداشتم   نه غباری داشت و نه کهنه شده بود   محیای من،مهرت جاودانه در دلم خواهد ماند...تا همیشه     تحویل سال 95 ساعت   بود.از شب قبلش سفره هفت سینو آماده کردم.     از اونجایی که قرار بود ناهار بریم بیرون و نمیخاستم خوابت خراب شه برا سال تحویل ساعت کوک نکردم اما صبح همون موقع ناخوداگاه از خواب بیدار شدم...روی ماه تو و بابارو بوسیدم،دعای خیر کردم و بازم خوابیدم صبح ک بیدار شدی با دیدن سفره ی هفت سین حسابی جاخوردی....   ناهار اولین روز عیدو با بق...
6 تير 1395

یک ماه از سه ساله شدنت گذشت عسلم

  نازگل من سه سال و یک ماهه شده.مامان فدای گل دختری ک روز ب روز شیرین تر و خواستنی تر میشه       بعد از یه مدت سرمای زمستون ک توی خوزستان خیلی هم طولانی نیست،رفتیم پارک ساحلی  نزدیک خونمون         تقریبا کارکرد وسایلو فراموش کرده بودی!!!تویی ک تا چندماه پیش خیلی راحت از بلندترین سرسره ها پایین میومدی،با احتیاط و کمی ترس سرسره بازی میکردی.کمی ک گذشت ترست ریخت و مثه سابق مشغول بازی شدی.           ازم پرسیدی :مامانی من چطور دخترتون شدم؟" گفتم:&q...
12 بهمن 1394

تــــــــــــــــــــولدت مبارک همه ی زندگیِ من!!

امروز با شکوهترین روز هستیست روزی که آفریدگار تو را به جهان هدیه داد و من میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نباشد به زمین خوش آمدی فرشته ی مهر و زیبایی  تـــــــــــــولدت مبـــــــــــــــارک     خدارو هزاران هزار بار شکرم ک همه ی زندگیم،عشق و جون و قلبم سه ساله شده و سومین سالروز زمینی شدنشو با شادی جشن گرفتیم     تزیینات تولدتو سفارش دادیم و از اهواز فرستادن زحمت تزیین خونه هم ب عهده ی خاله محبوبه بود و عمه امل هم بینهایت کمک دستم بود...واقعا اگه این دوتا فرشته کنارم نبودن نمیدونم میتونستم از عهده ی جشنت بربیام یانه.... ...
14 دی 1394

گلِ سه ساله ی من!

  سه سالگیت مبارک همه ی زندگیم. عکسای جشن تولدتو یه پست جداگونه میذارم. واسه خرید لباس زمستونی رفته بودیم اهواز.با دیدن عروسک کلاه قرمزی حسااااابی ذوق کردی.با خوشحالی باهاش سلام کردی و چون خیلی دوستانه و با صدایی شبیه خودِ کلاه قرمزی جوابتو میداد خییییلی خوشت اومده بود.انگار ک با رییس جمهور گپ دوستانه داشته باشی،تا مدتها واسه همه تعریف میکردی     بیشترین دیاللوگی ک توی این ماه ازت شنیدم این بود: "کی میاد با من بازی کنه؟" اگه چندساعت متوالی هم باهات بازی کنم و بخام یه ریزه استراحت کنم،بازم اخمات میره توی هم و میگی:"هیشکی با من بازی نمیکنه....من حوصله م سر رفته" ...
13 دی 1394

سی و پنج ماهگی محیا طلا

  ب لطف الهی ، دخترکِ شیرین زبونم سی و پنجمین ماه زندگیشو ب سلامت پشت سر گذاشت.انشالله عمرت طولانی و با عزت باشه نفسم.     ب جرات میتونم بگم یکی از بهترین و دوست داشتنی ترین روزهای با تو بودنو توی این ماه تجربه کردم       خیـــــــــــــــلی ماه و دوست داشتنی تر از همیشه بودی           شیرین زبونیات ک بی نهایت شده!خیلی راحت سفسطه میکنی!!!وقتی میخای باهات بازی کنم و من نمیتونم، با یه بغض ساختگی لباتو میدی جلو و میگی: "اگه راس میگی منو دوس داری....دوستا همیشه بازی میکنن....بیا با هم...
20 آذر 1394

ساعت برنارد!

  وقتی بزرگتر بشی،اونقدر بزرگ ک خودت ب تنهایی بتونی این نوشته هارو بخونی،احتمالا چیزی از ساعت "برنارد" نمیدونی! ساعتی ک آرزوی مشترک اکثر هم نسلهای من بود!! یه ساعت جادویی ک میشد باهاش زمانو متوقف کرد و تو میتونستی با همه ی افکار و خاطرات و احساساتت در بین اونهمه سکون حرکت کنی.......و چ لذتی داره تصورِ جاری بودن میانِ سکون و سکوتِ محض!! گاهی آرزو میکنم میتونستم چندین نفر باشم.یکی برای محبت کردن و همبازی شدن با تو و در آغوش کشیدنت، یکی برای کارهای تموم نشدنی خونه، یکی برای شوهر داری،یکی برای رفتن سرکار و انجام کارهای فوق برنامه، یکی برای سر زدن ب خیلِ عظیم دوستان و اقوامی ک از کم رنگ شدن دید و بازدیدهامون...
8 آذر 1394

سی و چهار ماهه شدنت مبارک نفسم

  خدارو هزاران هزار بار شکــــر ک گل دخترم سی و چهارماهگیشو ب سلامت پشت سر گذاشت.     هزار ماشالله خیـــــــــــــــــــــــــلی خیلی شیرین زبون و حاضر جواب شدی.هرکس باهات هم صحبت میشه از اینهمه شیرین زبونی توی این سن و سال تعجب میکنه     ب خاطر ماه محرم یه سری از چراغهای آذین بندی شهرو خاموش کردن.ب محض اینکه رفتیم خیابون امام متوجه تغییر شدی و گفتی:"خدا خیرشون بده...شی(چی) شده چراغارو خاموش کردن؟"     شب مشول آماده کردن ناهار فردا بودم ک اومدی و خبردادی ک گوی رو شکستی!!تصمیم گرفتم طبق متد توصیه شده ی روانشناسا برخورد کنم....
13 آبان 1394

محرم 94 و عقیقه ی نازنین محیام

  عسلکم امسال بیشتر از سالهای قبل متوجه ی مراسمات ماه محرم شده بود. تقریبا هرشب همراه میرفتیم و گل دخترم پای پیاده همراه دسته سینه میزد.                   خدارو شکر  روز نهم محرم تونستیم گوسفند واسه عقیقه ی گل دخترم قربونی کنیم و دینی ک گردنمون بودو ادا کردیم.انشالله همیشه تنت سالم باشه دخترکِ شیرین زبونم     ...
12 آبان 1394