مرغ عشق💕
بعد از ۳-۴سال مرغداری،اونم از نوعِ عشقیش!😆 بالاخره چشممون ب جمالِ جوجه هاشون روشن شد.😍
محیا یه عاااااالمه خوشحال شده بود و حس میکرد بچه هاشن!😁
ما هم به چشم نوه هامون بهشون نگاه میکردیم!😂
کم کم پر درآوردن و از زشتیِ اولیه دراومدن!😉
حسامم مثه ما از دیدنشون خوشحال بود.😁
اما بمحض ب دنیا اومدن جوجه ها،مرغ عشقِ ماده تبدیل شد به مرغِ جنگ!!
دیگه چشم دیدنِ همسرشو نداشت!
دائم اذیتش میکرد و جنگ و دعوا بود!
طوری که مجبور شدیم مرغ پدرو ازشون جدا کنیم و توی یه قفس جداگونه بذاریم!
تا اینکه دیروز.......
بعد از بیدار شدن،طبق روال هر روز رفتم سرکشی مرغا و جوجه هاشون و با این صحنه مواجه شدم.😔
مرغ عشق پدر مرده بود!!
خیلی غصه خوردیم و بیشتر از همه نگران محیا بودیم چون خیییلی دوستشون داشت.
وقتی اومد گفت باباشون کو؟؟؟؟هیچی نگفتم و خودش از سکوتم متوجه شد و کلی گریه کرد.
شام هم نخورد.
الهی من ب فدای قلب مهربون دخترم❤
اولش اجازه دادم گریه کنه و باهاش همدردی کردم.
اما بعدش واسش داستان تعریف کردم و از دنیای دیگه واسش گفتم.
دلگرمش کردم به مرغ عشقهایی که هنوز داریم
نزدیک سحر هم رفتیم سوپری کناری و مغازه بازی کردیم و بقول محیا یه روز بد تبدیل شد به یه شبِ خوب!❤😉