یه شبِ خوب❤
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد.😉
چند شب پیش،اوقات خوش،با مهمونای خوش داشتیم.😉😘
خاله صدیقه اینا واسه افطار و شام مهونمون بودند و یه عااالمه ب هممون خوش گذشت.❤❤
مهرانا و حسام که عالمی داشتند با هم.😁😘
حسابی هوای همدیگه رو داشتند.❤
انگار حسام داره به درد و دلای مهرانا گوش میده!!😂😂😂
خرابکاریاشونم هماهنگ بود!😀
دور از چشم ما رفته بودند روی تخت محیا و لباسهاشون و روتختی رو مزین به بستنی شکلاتی کرده بودند!😁😁💋❤
محیا و امیررضا هم نقش بزرگترو بازی میکردن و همه جوره هوای حسام و مهرانارو داشتند.💟😘
امیررضا چراغ حیاطو خاموش و روشن میکرد و حسام و مهرانا مبهوتِ این شعبده بازی بودند!!!😂😘
گاهی امیررضا برای دفاع از مهرانا ادای قهرمانارو درمیاورد و میگفت:مهرانااااا شکستش میدیم!!😁😁
اما قربونش برم مثه همیشه مهربون بود وفقط دیالوگش خشن بود و درعمل با ملایمت رفتار میکرد.😚😚
من و خاله هم مثه همیشه،کلی حرف واسه گفتن داشتیم و تا دیروقت اصلا متوجه گذر زمان نشدیم.❤❤
بدون شک یکی از بهترین نعمتهایی که خدا به بنده هاش میده؛خواهره.❤😘