محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

بیست ماهگی محمدحسام❤

وای وای از حسام شیطون بلا که توی بیست ماهگیش حسابی دلبری کرده.😀😀😘😘 شیطون بلایی شدی. کلماتو تقلید میکنی توو:توپ بابا:بابا ماما:مامان یایا:محیا(اینو خیلی ناز میگی😘) با:بالا(اغلب منظورت اینه بذارمت بالای پنجره ی اتاق محیا😉) آم:پستونک دی ده:شیشه شیر لَ لِه:خاله باتی:باباتی(اینو خیییلی شیرین میگی و وقتی میخای خودتو واسه بابا لوس کنی بجای بابا میگی باتی😘) سس تبرک یه تبلیغی داره که بر اساس فیلم پدرخواندس و اولش آقاهه میگه:فرانچسکو!! تو هم صداتو  زمخت میکنی و سعی میکنی مثل آقاهه بگی!!!😂😂میگی دِدِدِ ولی با لحن آقاهه!!😆 قهر میکنی باقلوا!!! سرتو میندازی پایین و اصلا ب چهره ی طرف نگاه نمیکنی!این...
25 خرداد 1399

مرغ عشق💕

بعد از ۳-۴سال مرغداری،اونم از نوعِ عشقیش!😆 بالاخره چشممون ب جمالِ جوجه هاشون روشن شد.😍 محیا یه عاااااالمه خوشحال شده بود و حس میکرد بچه هاشن!😁 ما هم به چشم نوه هامون بهشون نگاه میکردیم!😂 کم کم پر درآوردن و از زشتیِ اولیه دراومدن!😉 حسامم مثه ما از دیدنشون خوشحال بود.😁 اما بمحض ب دنیا اومدن جوجه ها،مرغ عشقِ ماده تبدیل شد به مرغِ جنگ!! دیگه چشم دیدنِ همسرشو نداشت! دائم اذیتش میکرد و جنگ و دعوا بود! طوری که مجبور شدیم مرغ پدرو ازشون جدا کنیم و توی یه قفس جداگونه بذاریم! تا اینکه دیروز....... بعد از بیدار شدن،طبق روال هر روز رفتم سرکشی مرغا و جوجه هاشون و با این صحنه مواجه شدم.😔 مرغ ع...
28 ارديبهشت 1399
1174 17 20 ادامه مطلب

یه شبِ خوب❤

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد.😉 چند شب پیش،اوقات خوش،با مهمونای خوش داشتیم.😉😘 خاله صدیقه اینا واسه افطار و شام مهونمون بودند و یه عااالمه ب هممون خوش گذشت.❤❤ مهرانا و حسام که عالمی داشتند با هم.😁😘 حسابی هوای همدیگه رو داشتند.❤ انگار حسام داره به درد و دلای مهرانا گوش میده!!😂😂😂 خرابکاریاشونم هماهنگ بود!😀 دور از چشم ما رفته بودند روی تخت محیا و لباسهاشون و روتختی رو مزین به بستنی شکلاتی کرده بودند!😁😁💋❤ محیا و امیررضا هم نقش بزرگترو بازی میکردن و همه جوره هوای حسام و مهرانارو داشتند.💟😘 امیررضا چراغ حیاطو خاموش و روشن میکرد و حسام و مهرانا مبهوتِ این شعبده بازی بودند!...
27 ارديبهشت 1399

سرگرمی های محیاگلی❤

قرنطینه ی کرونایی هم عالمیه واسه خودش!😉 تلاش کردم با روشهای مختلف،این روزای خونه نشینی دلنشین تر بشه.😉 خونوادگی بازی میکنیم،از اسم-فامیل و پانتومیم بگیر تا قایم موشک و بالا بلندی!😀 تازه کشف کردیم با برج هیجان چندین مدل میشه بازی کرد!😁 دست چینو فقط وقتی حسام خوابه بازی میکنیم.که بازیمونو به هم نزنه!😆 گاهی محیا لباسای خودشو تن حسام میکنه 😁😘 و گاهی هم خودش لباس حسامو میپوشه(جلیقه)😁😘 تقریبا هم هر روز میره سراغ مانتو و شال و روسریهام و تیپ مادرانه میزنه!دیروز بهش گفتم چ خوش تیپ شدی!با نهایت فروتنی گفت:مامان حس میکنم بعضی لباسات ب من بیشتر میان!😁😁😘😘 روزمون از ظهر ش...
1 ارديبهشت 1399

جشن اسم محیا ❤

رسم جالبی ک اکثر کلاس اولیها دارند اینه ک هر دانش اموزی که همه ی حروف اسمشو یاد گرفت واسه ی کلاس شیرینی بیاره. من و محیا کلی برنامه داشتیم واسه جشن اسمش،که کرونا همه رو نقش برآب کرد!😁👊 اما کرونا کور خونده!هیچ کاری نشد نداره،هیچ مادر و دختری هم ضعیف نیستن💪!!(با اقتباس از دیالوگ معروف انیمیشن سگهای نگهبان😆) سه روز پیش که از طریق آموزش مجازی درس محیاگلی رسید به حرف ح و همه ی حروف اسمشو یاد گرفت.دست ب کار شدیم و یه کیک خیلی خوشمزه پختیم و چهارنفره یه جشن گرفتیم و با آهنگهای شاد گوشی زدیم و رقصیدیم.😀 محیای عزیزم پرنسس دوست داشتنی من خیلی خوشحال بود.کیکو ساعت۹ شب پختم و بعد از شام و سریال،تا سرد شد و تزیینش کردم ساعت ۱...
26 فروردين 1399
2161 21 14 ادامه مطلب

هجده ماهگی محمدحسام❤

گل پسر مامانی هجده ماهگیشو بسلامتی پشت سر گذاشت.😚😘 توی این یه ماه اینقدررررر شیرین و شیطون و بانمک شدی،ک خودمون توی قرنطینه چندین بار خاستیم بخوریمتتتتتت.😁😜❤❤ بابایی بودی!بابایی تر شدی!😀اغلب بغل بابایی خوابت میبره.نصف شبا بیدار میشی،گریه کنان و باباگویان میری توی رختخواب بابا میخوابی!😀😚 سابق بر این همراه من میرفتی ارایشگاه زنانه و سر و زلفتو صفا میدادی!😉 اسفند ماه برای اولین بار با بابا و محیا رفتی آرایشگاه مردونه روبروی خونمون و موهای خوشگلتو کوتاه کردی.😚😚 خودتو لوس میکنی.میای لپتو میچسبونی ب لبامون تاببوسیمت!بعدم خودت واسمون بوس میفرستی!😘   یه عادت وحشتناک ب اونهمه وحشت...
16 فروردين 1399

هفده ماهگی محمد حسام.❤

عشق و نفسی مامان هفده ماهه شد.😘💋❤ آخه من چی بگم درباره گل پسری ک اینقدر شیرین و بلا شده❤💋 غذا خوردنت ک همچنان بدون شرحه!!! اینجا تازه ظرف رب انارو کشف کرده بودی!😁😘 کرم دستو ک ببینی دمار از روزگارش درمیاری و همه رو روی صورتت میزنی!😁😘 هشتم اسفند بخاطر ماهگردت دندوناتو چک کردم و متوجه شدم شکر خدا دوتا دندون نیش پایین هم جوونه زدن و گل پسری الان ۱۶ تا دندون خوشگل و سفید داره.😚😚 روز دوشنبه ۸ اسفند واسه اولین بار تونستی درب هالو باز کنی و بری بیرون!از اونروز تا الان مکافاتی داریم!😁مستقل میری شال و کلاه میکنی و میری بیرون!یا میری سراغ خرگوش محیا و یا آب بازی توی حیاط!😀 اول خواهش میکنی درو...
21 اسفند 1398

ما قوی تر از کروناییم.💪

باید قوی باشم... اما میترسم.... کاش روزی برسه که با هم این نوشته رو بخونیم و حس و حال اینروزها رو واستون تعریف کنم.... کاش عمرمون قد بده! میترسم.... خیلی میترسم.... بیشتر از اون روزی ک ایران تحریم شد،بیشتر از روزی ک ترامپ تهدید کرد و گفتند جنگ میشه،بیشتر از روزی ک گفتند قراره سیل و زلزله بیاد میترسم چون شهر قم ک مرکز بیماری کرونا بود قرنطینه نشده.چون خوزستان داره گرمتر میشه و خیلیها ب اینجا میان تا از ویروس در امان باشند درحالیکه خودشون ناقل این ویروسند! میترسم چون ب کادر درمانی اعتمادی ندارم میترسم چون مدیریت بحران در ایران،با سوءمدیریتش ب گسترش بحران دامن میزنه میترسم چون زندگی بعد از گرفتن مادرم،در نظرم بیرحم و ستمگره.... میترس...
7 اسفند 1398

روز مادر ۹۸

روز مادر امسال واسه من خیلی خاص بود❤. چون برای اولین بار محیای شیرینم بتنهایی جشنو مدیریت کرد.😘😘😘 من مشغول سرگرم کردن حسام بودم و متوجه میشدم محیا در تکاپویه!!😁💋❤ روی میزو پارچه انداخت،😘 خودش بتنهایی شربت آماده کرد،😘 شیرینی کشمشی ک ظهر با کمک هم پخته بودیمو توی ظرف گذاشت،😘 دیوارو با نوشته هاش تزیین کرد و هدیه های خودش و حسام و بابارو با کمک بابایی کادوپیچ کردند.😘 اینقدر از جشنش و نحوه ی مدیریتش لذت بردم ک دوست داشتم اون لحظه ها هیچوقت تموم نشن.❤❤😚😚 همیشه معتقد بودم قشنگی روز مادر ب اینه ک بچه ها واست جشن بگیرن.و امسال قشنگترین روز مادرو تجربه کردم.😚💋💝 محیای عزیزتر از جونم ...
5 اسفند 1398