محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

جشن پایان پیش دبستانی محیاگلی-سال ۹۸

محیایِ من،یک فصل دیگه از زندگیت هم بسلامتی سپری شد و کم کم وارد یه مرحله ی جدید از زندگیت میشی.... پیش دبستانیت ب پایان رسید و وارد دنیای بزرگترها میشی. دنیای کتاب و درس و امتحان،پشت نیمکت نشستنهای طولانی،شیطنت های یواشکی،بازیگوشیهای زنگ تفریح،صف بوفه ی مدرسه،سخنرانیهای خسته کننده ی سرصف و مراسم،ورزش صبحگاهی،دوستیهای ساده و صمیمی و ..... خدارو هزاران هزار بار شکر ک بزرگتر و مستقل تر میشی ،خدارو هزاران هزار بار شکر ک کنارتم و شاهد قدکشیدنتم.😘😘😘 محیایِ من،عزیزترین و دوست داشتنی ترین مخلوق خدا روی زمین😘چقدر زیباست لحظه لحظه ی زندگی دخترانه ات.😘 با تو دوباره کودک میش...
19 ارديبهشت 1398

دندانی بیفتاد و دندانی جوانه زد!😀

یکشنبه ۸ اردیبهشت یه روز پرمشغله و خاطره انگیز بود. هم با آجی امل(عمه ی محیا)رفتیم خرید عقد و انتخاب آرایشگاه و .... و هم دومین دندون محیاگلی افتاد و هم اینکه اولین مروارید گل پسری جوونه زد و حسام خان دندون دار شد.😘😊 حالا تفصیل اتفاقات فوق😅😆: صبح اجی امل همراه مامان بزرگ و عمو فاخر و آقاحسین و مهناز خواهرش اومده بودند یه سری خریدهای قبل از عقدو انجام بدن،ک سرزده اومدند خونمون و ناهار خونمون صرف کردند. امل و خانمها بعد از ناهار موندند تا با هم بریم ادامه ی خرید و انتخاب آرایشگاه و لباس و .... چون من پشت فرمون بودم،آجی امل حسامو بغل میگرفت و ب روال همیشه حسام توی ماشین خوابش میبرد. هر آرایشگاهی میرفتیم میپرسیدند عروس کیه...
16 ارديبهشت 1398

شما خوشبختید،اگه.....

یه مادر دارین که نفس میکشه؟؟ شما خوشبختید،شک نکنید!!😔 حسام چند روزه بداخلاق و بی اشتها شده. دو روز اسهال داشت،دیروز بهتر شده بود تا اینکه دیشب بازم شروع شد.... بابا ک متوجه شد خسته شدم،با اینکه دست کمی از من نداشت،مثه همیشه از خودگذشتگی کرد و گفت امشب حسامو تا صبح نگه میدارم و برو استراحت کن. پاشدم ک ریخت و پاشهای خونه روجمع کنم ک اشکهام بیصدا جاری شدن.... بابا منو دید و گفت:فااااطمه قربونت برم میدونم خیلی خسته شدی،تا جایی که بتونم کمکت میکنم،برو استراحت کن. دیگه بغضم ترکید و گفتم بخاطر خستگی نیست....مامانمو میخام،میخام بهش زنگ بزنم بگم حسام مریض شده،میخام بهم قوت قلب بده،راهنماییم کنه....هروقت محیا مریض میشد زنگ می...
3 ارديبهشت 1398

💕محیا،عشق بی انتها💕

دختر که داشته باشی،خیالت راحته ک خونوادت هیچوقت تنها نمیمونن.چون دخترت میشه همدم مادر و پدر و برادرش😘❤ .محیای کوچولویِ من حسابی شیرین زبون و خانوم شده.💖 سلطان پانتومیم و ۲۰ سوالی شدی.تقریبا هر روز خونوادگی پانتومیم یا بیست سوالی و یا کودک شو بازی میکنیم.😉 چند شب پیش وقتی مثلا داشتیم کودک شو بازی میکردیم،ازم پرسیدی:اگه حسام و زنش!! یخچالتو قرض ببرن و یه تیکه ش بشکنه،چی میگی؟ گفتم:میگم فدا سرت. خیلی جدی گفتی:ولی من با زنش دعوا میکنم!!(خواهر شوهربازی توی خونته😅😀) همون موقع یهو حسام گریه کرد!بهش گفتی:حالا شاید اصلا زن نگرفتی ک طرفداریشو میکنی!!😀😀 نیمچه سواد دار شدی و چقدررررر لذت بخشه وقتی میبینم توی کتاب...
31 فروردين 1398

دَدَریِ خرابکارِ عزیزتر از جان😘

حسام بدجوری دَدَری شده!😀 عادت کرده هرشب همراه بابا و محیا بره بیرون! دیشب بابا رفته بود خرید و دنبال تمدید بیمه نامه ماشین و ...و نتونست زود بیاد خونه. حسام بهونه میگرفت و خودشو میکشید طرف درب هال،یعنی بریم بیرون!😁 من و محیا هم حسامو گذاشتیم توی کالسکه و زدیم بیرون!😉 خدارو شکر اذیت نکرد و تونستیم بریم پارک بانوان.و حسام واسه اولین بار ب کمک محیاخانوم گلم تونست تاب و سرسره رو تجربه کنه.😘   خیلی زیاد نتونستیم بمونیم،چون خاله ها زنگ زدن و گفتن میخان بیان عیادت! عیادت کی؟! مامانی😉 شب یکشنبه ۱۸ فروردین،توی آشپزخونه لیزخوردم و انگشت وسط دست چپم ترک مویی برداشت و دک...
27 فروردين 1398

شش ماهگیت مبارک،حسامم😘

حسامم،شش ماه از اومدنت میگذره و من شش ماهه که بهانه ی تازه ای برای زندگی پیدا کرده ام.😘 گل پسرکم،با اومدنت نور تازه ای به قلب ماتم زده از داغ مادرم تابیدی و ثابت کردی دنیا هنوز هم میتونه با وجود تو و محیا و بابایی زیبا باشه.❤ در پایان شش ماهگی میتونی با کمک بشینی،هرچند کماکان بغلمو ترجیح میدی.😉 دیگه رسما غذا خور شدی و علاوه بر فرنی و سرلاک،سوپ و شله هم ب وعده غذاهات اضافه شده. علاوه بر اونا،در حد مزه کردن از غذای سفره هم با انگشت بهت میدم تا کم کم با طعمهای مختلف اشنا بشی.از همه ی طعمها بیشتر طعم قرمه سبزی رو دوست داشتی!😀😘 از میوه ها سیب نرم شده و کمی آب پرتقال خوردی. توی روروئک میتونی حرکت کنی.اما زیاد ...
24 فروردين 1398