محیا،فرشته ی دوست داشتنی.😘
یکی از بهترین،دوست داشتنی ترین و عزیزترین نعمتهایی ک خدا بهم عطاکرده،تویی محیای من.😘😘
فقط خدا میدونه چقدررررر واسم عزیزی و دنیارو بدون خنده هات نمیخام.😚
خدارو هزاران هزار بار شکر ک مهربون و مودب و خونواده دوستی💋❤
چند روز پیش اومدی ازم تعریف کنی!گفتی تو بهترین مامانِ بازیکنِ منی!!! با تعجب پرسیدم بازیکن!؟! گفتی آره دیگه!چون همیشه با من بازی میکنی،خاله بازی،مبینا بازی،کاردستی...😆💟
بعد از غذا و شکر خدا،میگم فاتحه و برای مامانم فاتحه میخونم💔.....ازم پرسیدی مامان،اول دعات میگی فاطمه تا بی بی بدونه تو فاتحه رو فرستادی؟!(فک کردی میگم فاطمه😅💜)
چند روز پیش یه موش توی خونه پیدا شد و بابا تونست بدون اینکه موشو بکشه،گیرش بندازه و وقتی میخاست توی سبد بذارتش و بدون کشتنش بندازتش بیرون،یه کوچولو دستشو گاز گرفت!هرچقدرم اصرارش کردم بره بیمارستان قبول نکرد!البته چون کمتر از ده سال پیش واکسن کزاز زده بود کوتاه اومدم!😉 تو اینقدر مهربونی ک وقتی متوجه شدی شروع ب گریه کردی و میگفتی نمیخام بابام بمیره!!!😁یعنی یه راست رفتی سراصل مطلب!😆💋
چند شب پیش قصه میخاستی و از اونجایی ک خیلی خسته بودم و کتاب قصه هم نیاورده بودی فقط شنگول و منگول ب ذهنم رسید!!😅 بعد از قصه عکس العملت خیلی جالب بود!کلی از قصه انتقاد کردی و واست مسخره بود!😁 قصه ک تموم شد گفتی:چ مسخره!مگه میشه گرگه بخورشون و هنوز زنده باشن؟وقتی بخورشون له میشن!!
بعدشم گفتی:چطو میشه شکم گرگه رو پاره کنن و بیدار نشه؟! نظرتم درباره بچه های بزبزقندی این بود که:آخه چطووووررر صدای مادرشونو نشناختن؟؟😀 دیگه مطمئن شدم قصه باید متناسب با سن باشه!
ازم خواستی یادت بدم ستاره بکشی.مراحلشو با شماره واست کشیدم و طرف چند دقیقه یاد گرفتی ستاره بکشی.یعنی خود ستاره هم غافلگیر شد ک اینقدر سریع یاد گرفتی!!😘😚
محیای من،فرشته ی مهربون و دوست داشتنی من،منو بابت همه ی کاستیهام ببخش،همیشه دلم میخاد بهترین مادر دنیا باشم چون تو بهترینی و لایق بهترینهایی...ببخش اگه گاهی خسته میشم و کم میارم...امیدوارم روزی ک تو هم مادر شدی بیشتر و بهتر اینروزهای منو درک کنی.😘😘