محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

بستری شدن حسام.

1398/2/25 17:11
1,167 بازدید
اشتراک گذاری

خدارو هزاران هزار بار شکر،محمدحسام بعد از ۳ روز بستری،بسلامتی از بیمارستان مرخص شد.

یه دنیا ممنونم از مهربونیتون،از دعاهایی ک کردید و انرژی مثبتی ک فرستادید.😘❤😘

و اما.....آنچه گذشت:

عصر پنجشنبه،حسام کمی اسهال شد.گذاشتم ب پای دندون درآوردن و روز اول خیلی جدیش نگرفتم!

اسهالش ک بهتر نشد،بردیمش دکتر،اما افاقه نکرد.

علاوه بر اینکه اسهالش بیشتر شد،استفراغ و دلپیچه هم اضاف شد!

دیگه مطمئن بودیم ربطی ب دندون نداره و بازم بردیمش دکتر.

اینبار علاوه بر دارو،آمپول هم نوشت تا بالا نیاره و بتونه دارو خوراکی بگیره.

بازم فایده ای نداشت و گریه امونش نمیداد

روز یکشنبه اسهالش خیلی شدید شده بود و معدش حتی آبو هم پس میداد و یه ریز گریه میکرد.....

برای بار چهارم بردیمش دکتر و متخصص ب محض دیدنش گفت باید بستری بشه!!

من از اینکه گریه هاش بند نمیومد خیلی ترسیده بودم و همونجا ک دکتر گفت بستری،اشکام سرازیر شدن😢

حسام یه لحظه هم آروم نمیگرفت و همه ی مریضها با نگرانی نگاهش میکردن!

برگشتیم خونه ک وسایل لازمو برداریم....وارد خونه ک شدم رفتم روبروی عکس مامانم و صداش زدم و گفتم:مامان کمکم کن...مامان دعا کن پسرم بسلامت برگرده خونه.....و بخاطر گریه های حسام،منم گریه میکردم!!

سریع رفتیم بیمارستان،حالا هرکاری میکردند رگ حسام پیدا نمیشد!

الهی مامان فداش شه که هر سرنگی که به دست و پاش فرو میکردند،قلبم تیر میکشید و اشکم جاری میشد...

با دکتر تماس گرفتند و دکتر گفت اعزامش کنید اهواز!

پرونده رو گرفتیم و داشتیم از بیمارستان خارج میشدیم ک خانم نادرپور که یه پرستار با سابقه بود،اومد دنبالمون و صدام کرد.

گفت خواهرانه بهت میگم ممکنه بچت تا اهواز نمونه!!بیا هرجور شده واسش رگ پیدا کنم.

قول داد نذاره اذیت بشه و اگه دید نمیتونه بذاره بریم اهواز!!

خدارو شکر تونست توی پای حسامم رگ بگیره و حسام بستری شد!

دکتر روزی هزار سی سی سرم واسش نوشت.قسمت سخت ماجرا اونجا بود ک رگهای حسام ضعیف شده بودند و بعد از هرسرم رگش بسته میشد.سعی میکردند با تزریق آب مقطر بازش کنند.گاهی موفق نمیشدند و مجبور میشدند دنبال رگ جدید بگردند.....حسام جییییغ میزد و گررررریه میکرد و قلب من هزار تکه میشد و هر تکه در آتش میسوخت و همه ی وجودمو میسوزوند و میسوختم از گریه های بچم!💔

عصر روز دوم حال حسام بهتر شده بود...هنوز اسهال داشت،اما رنگ و روش برگشته بود و برای خاله ناهید خندید.

خدارو شکر شب بازم بهتر شد.

به پیشنهاد پرستار،روی ویلچر می نشستم و حسامو بغل میگرفتم و بابا سرم ب دست،مارو توی بخش میچرخوند و روحیه عوض میکردیم😉

صبح روز سوم دکتر یوسفی اومد و گفت تا ظهر بمونه و بازم دارو بگیره و بعدش مرخص بشه...

واااااای ک چقدرررر از شنیدنش خوشحال شدم....دوست داشتم حسامو بغل بگیرم و تا خونه بدوم و فریاااااد بکشم و به همه بگم حسامم خوب شده،حسامم میخنده و داره برمیگرده خونه!😄

محیایِ مامانی،شب اول بیخبر از بستری شدنِ حسام،خونه ی خاله زهرا خوابید و شب دوم اومد بیمارستان کنارمون.

حاضر نمیشد برگرده!😉

ب خاطر خلوت بودن بخش و آشنا بودن کادر،اجازه دادند محیا هم شب کنارمون بخوابه.

الهی مامان ب فدای هردوتون...الهی دورتون بگردم جگرگوشه های من.....درد و بلا ازتون دور باشه پاره های تنم😘😘😘

استاتوس بااحساس عمه خدیج،وقتی بیمارستان بودیم:

خدارو شکر الان حال حسام خوبه و سرحال شده.❤

پسندها (19)

نظرات (18)