محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

جشن تولد دو عزیز😘🎂

چه خوبه همیشه،همه شاد باشن ودورهمیها بخاطر جشن و شادی باشه.❤ این هفته محیا دوتا جشن تولد بود ک خدارو شکر هردوتا جشن حسابی بهش خوش گذشت.😚 تولد دوست خوبش تاراجون😘 و تولد امیررضای عزیزم ک جشن خونوادگی بود و خونوادگی خوش گذروندیم.😉😍😘 ...
9 شهريور 1398
1118 19 14 ادامه مطلب

محیا،فرشته ی دوست داشتنی.😘

یکی از بهترین،دوست داشتنی ترین و عزیزترین نعمتهایی ک خدا بهم عطاکرده،تویی محیای من.😘😘 فقط خدا میدونه چقدررررر واسم عزیزی و دنیارو بدون خنده هات نمیخام.😚 خدارو هزاران هزار بار شکر ک مهربون و مودب و خونواده دوستی💋❤ چند روز پیش اومدی ازم تعریف کنی!گفتی تو بهترین مامانِ بازیکنِ منی!!! با تعجب پرسیدم بازیکن!؟! گفتی آره دیگه!چون همیشه با من بازی میکنی،خاله بازی،مبینا بازی،کاردستی...😆💟 بعد از غذا و شکر خدا،میگم فاتحه و برای مامانم فاتحه میخونم💔.....ازم پرسیدی مامان،اول دعات میگی فاطمه تا بی بی بدونه تو فاتحه رو فرستادی؟!(فک کردی میگم فاطمه😅💜) چند روز پیش یه موش توی خونه پیدا شد و بابا تونس...
5 شهريور 1398

زلف بر باد مده!😁

دیشب برای بار سوم،حسامو بردیم آرایشگاه و زلف پریشونشو صفایی دادیم!😀 با اینکه خیلی خوابش میومد ولی دائم برا آرایشگره لبخند میزد و دلبری میکرد!😁 اونم دائم میگفت آخه تو چراااا اینقدر شیرین و نازی؟؟؟میگفت مگه دختری که اینقدر ناز داری؟😁 بعدش دیگه فازو عوض کرد و میگغتش ززززشتتت!!تو چرا اینقدر زشتی؟؟؟و توضیح داد ک از هر بچه ای ک خوشش بیاد و قشنگ باشه اینو میگه!!!جل الخالق!😀 محیاگلی هم کلی زحمت کشید و هر طرفی ک میخاستیم حسام اونوری بشه،ژانگولربازی درمیاورد و حسامو مشغول میکرد!😀😘 این چندتاعکس واسه چندشب قبل از آرایشگاه و برباد دادنِ زلفانِ یاره!!😁😚 محمدحسام تا این لحظه ۱۰ماه و ۲۱ روز سن دارد. 😘😘 ...
29 مرداد 1398

کیکِ خاله پز!😋

قدیمیا میگن:خاله بوی مادرو میده! شدیدا باهاشون موافقم!😉👌👌 خدارو شکر محیا و محمدحسام،هم خاله های خوبی دارند و هم عمه های خوبی!💋 دو روز پیش بعد از اینکه رفتم محیارو از کلاس ژیمناستیک آوردم،رفتیم سمت خاله لیلا تا کیف مدارکمونو ازش بگیرم.(بخاطر سفر،مدارک و طلاها پیش خاله بودند) خاله کیک پخته بود و ازمون پذیرایی کرد.محیا خیلی خوشش اومده بود. شب خاله زنگ زد و ب محیا گفت بخاطرش یه کیک قلبی خوشمزه پخته و ازش خواست اگه میتونیم بریم بیاریمش. محیا خییییلی خوشحال شد. واقعا خوشمزه بود.😋 محیا هم خیلی عادلانه تقسیمش کرد!!!😆 از وسطش ب دو نیمه ی مساوی تقسیمش کرد.یه نصف سهم خود محیا بود،نصف دیگه سهم من و بابا و ح...
25 مرداد 1398

گلستان-مرداد۹۸

روز چهارشنبه شانزدهم مرداد راه افتادیم سمت استان گلستان!😊 هوا عاااااااالی👌👌👌 خستگی راه و سفر حسااابی از تنمون دراومد و نیروی تازه گرفتیم.💪😀 صبحانه رو دیروقت توی فاروج صرف کردیم! هر چقدر ب جنگلهای گلستان نزدیکتر میشدیم،هوا دلپذیرتر میشد.😊 توی جنگل،هشدار حیوانات مختلف مثل پلنگ و خرس و گراز و ... نصب شده بود.برای محیا میخوندمشون!تا اینکه به یه تابلوی پیچ خطرناک رسیدیم،محیا گفت اینجا هم جایِ ماره!!😀 دیگه هر تابلوی پیچ خطرناک میدیدیم کلی میخندیدیم!😂 اولین گرازی ک محیا ناغافل دید، ترسید!اما بعدش واسش عادی شد و دوست داشت بازم ببینه.😆 جنگل مه آلود و ابری بود.به ...
24 مرداد 1398