باز آمد بوی ماه مدرسه!!
دو روز قبل از شروع مدارس،یه مانور آزمایشی داشتیم!!برای اینکه ببینم پدر و دختر در غیاب من چطور اوضاعشونو میگذرونن،رفتم توی کمد دیواری قایم شدم!!!!!خدارو شکر فقط همون اول ک متوجه ی غیبتم شدی بی تابی کردی ک کمتر از ده ثانیه طول کشید.روی تاب با بابا سرگرم بودی و بعدشم لالا کردی.یه مقدار از استرسم کمتر شد.
یک مهر من شیفت ظهر بودم و بابایی صبح!از صبح چندین بار واست توضیح دادم ک قراره برم مدرسه و تو پیش بابا میمونی و زود برمیگردم و اینکه نباید گریه کنی و ....با اینکه هرچی میگفتم تایید میکردی و میگفتی "باشه"میدونستم متوجه ی منظورم نشدی!
ناهار زرشک پلو درست کردم،خونه رو مرتب کردم،غذاتو دادم و لباساتو عوض کردم و موهاتو بستم.وقتی دیدی دارم لباس رسمی میپوشم فک کردی قراره "باهم" جایی بریم!!دور و برم میچرخیدی و میگفتی:"مــــامــــانــی بــــلیم؟!!؟"(بریم) بغض کرده بودم.خیلی برام سخت بود ک چند ساعت ازت دور باشم.واست انار دون کردم و بابا ک اومد فقط فرصت کردم سوئیچ ماشینو ازش بگیرم و اونم سرتو با انار گرم کرد و من رفتم.
توی مدرسه دایم جویای احوالت بودم و گزارش لحظه ب لحظه رو از بابا میگرفتم.زنگ دوم دلتنگیم ب اوج رسیده بود.ب همکارا ک گفتم تعجب کردن و واسشون جالب بود ک اینقدر دلبسته و نگرانتم.
ساعت پنج از مدرسه زدم بیرون.بمحض رسیدنم از خواب بیدار شدی و از دیدنم اونقدر ذوق زده شده بودی ک تند و تند حرف میزدی و تعریف میکردی!!
بابا گفت برخلاف مانور،خیلی بی تابی و گریه کردی و خیلی بهونمو گرفتی.
الهی مامان فدات شه.دورت بگردم محیای من.همه ی زندگیم فدای یه قطره از اشکات.دستا و پاهاتو غرق بوسه کردم.محیا بخدا نفسمی،همه ی زندگیمی مامان.عوضش چارشنبه و پنج شنبه و جمعه دربست در خدمت گل دخترمم.
محیا تا این لحظه ، 1 سال و 8 ماه و 22 روز سن دارد :.