با سر انگشت اشاره!!!
مطابق هر پنجشنبه شب،بعد از مزار رفتیم خونه ی خاله ناهید!
همه نشسته بودیم و تو داشتی خودتو واسه خاله حاجیه لوس میکردی و با شیرین زبونی خودت باش حرف میزدی ک یهو.....شتررررق...انگشت مبارکت خورد ب چشم چپم!!
همون موقع درد اومد ولی چون مشغول بودیم زیاد جدیش نگرفتم!
خیلی اشک میومد،طوریکه آخرشب سوژه شده بودم و یاسی ب شوخی میگفت:"خاله،تو هنوز داری گریه میکنی؟"
از خونشون یه راست رفتیم بیمارستان.پزشک عمومی بود و بعد از یه معاینه سطحی و مختصر گفت ک چیزیش نیست و دوتا قطره تجویز کرد.
شب اونقدر دردش زیاد بود ک با دوتا مسکن تونستم بخوابم.
ظهر!!ک بیدار شدیم از شدت درد و ریزش اشک نمیتونستم چشمامو باز کنم.رفتیم اهواز کلینیک تخصصی.متخصص گفت ک قرنیه ی چشمم خراش برداشته!!
ناز شستت محیاگلی،عجب ضربه شستی نشون دادیااااانزدیک بود مامانو ناک اوت کنی.با اینکه دو-سه روزی حسابی اذیت شدم و خیلیییییی درد داشت ولی شکرخدا الان روبراهم و خیلی بهتره.
امروز برای تکمیل فرم ارزشیابیم و تصحیح اوراق تجدیدیا رفتم مدرسه.بابا مرخصی گرفت و کنارت موند.میگه بمحض رفتنم بیدار شدی و "مامانی"گویان یه عااالمه گریه کردی.
الهی مامان فدات شه دخترکم،دورت بگردم،همه ی زندگیم فدای یه قطره ی اشکت،چرا چشمای نازتو با گریه اذیت میکنی؟تو ک میدونی مامان تحمل ناراحتیتو نداره نفسم.
خدارو شکر امسال تونستم همه ی کلاسامو شیفت مخالف بابا بگیرم.هرچند دور شدن ازت واقعا برام سخته و از الان استرس مهرماهو دارم اما خوشحالم ک 4-5ساعت بیشتر نیست و سه روز در هفته هم دربست در خدمت محیاگلی خودمم.
محیای من همه ی زندگیمی.....هرچقدر بگم دوستت دارم بازم کمه...نفسمی مامانی....عاااااشق لحظه لحظه ی با تو بودنم