محیا ب پیش دبستانی میرود!❤
محیای عزیزم،غنچه ی نازنینم بالاخره راهی مدرسه شد.😘😘
بعد از کلی فکر و تحقیق،بالاخره دبستانی حضرت آسیه (س)رو برای پیش دبستانیت انتخاب کردیم تا با محیط مدرسه بیشتر آشنا بشی و سال دیگه برای کلاس اول مشکلی نداشته باشی.💖
چ حس شیرین و وصف ناپذیری بود آماده کردن روپوش و وسائل مدرسه ت❤
تو هم مثه مامانی کلی ذوق داشتی و وسایل و لباساتو دائم توی خونه امتحان میکردی.😉
من ک شب اصلاااا خوابم نبرد.دخترکِ شیرین زبونِ من ک انگار همین دیروز متولد شده بود،حالا قد کشیده و خانم شده و میره مدرسه.😍انگار نهالی رو ک با عشق و زحمت کاشتی تازه ریشه هاش توی خاک محکم شده باشه.پر از یه حس ناب بودم.
لباساتو همراه با دعای خیر اتو میزدم و دعا میکردم یه روز واسه دانشگاه لباساتو اتو کنم و تو رو راهی دانشگاهی ک آرزو داری بکنم عزیزدلم💕
خدارو شکر محیط مدرسه رو دوست داشتی و مربیتون خانم بهوندی هم خیلی مهربون و باحوصله بود.
شیفت مدرستون عصر بود ولی جشن غنچه هارو ساعت ۸ و ۳۰ روز ۳۱ شهریور برگزار کردند.هر چند بخاطر شهادت امام سجاد نتونستن جشن خیلی شادی بگیرن ولی حسابی بهت خوش گذشت.
ناهار هم ب مناسبت اولین روز مدرسه ت،ب انتخاب خودت از رستوران چلوکباب گرفتیم و یه ضیافت سه نفره برپاکردیم😉انشالله جشن فارغ التحصیلیت عزیزدلم😍😘
محیای نازنینم،عزیزدلم از ته دل دعا میکنم همه ی مراحل تحصیل و زندگیتو با موفقیت و خوشحالی پشت سر بذاری و ب بالاترین مدارجی ک خودت دوست داری برسی.😘😚
پ.ن۱:ساعت ۹ گفتند بچه هارو تنها بذارید تا با محیط مدرسه آشناشون کنیم و ساعت ۱۰و۳۰بیایید دنبالشون.سابق بر این،اینجور وقتها بدون ذره ای فکر کردن یه راست میرفتم خونه ی بی بی و بهش سر میزدم و خاطرات اونروزو واسش تعریف میکردم.و اینبار غم نبودنش بیشتر از قبل قلبمو آتیش زد.همه ی مسیر برگشت تا خونه رو بغض کردم و بمحض ورود ب خونه بغضم ترکید....😢😢مادر خوبم،دلتنگتم....کاش بودی....کاش اینقدر زود تنهامون نمیذاشتی....کاش دنیا کمی مهربانتر بود و اینجور دلمونو آتیش نمیزد.....کااااش.....
پ.ن۲:توی همه ی این تنهایی ها و دلتنگی ها ،وجود محیا و باباش تنها دلگرمی و دلخوشی منه.انشالله تنتون سالم و دلتون شاد و لبتون خندون باشه عزیزای من.💞