داداشی ب دنیا خوش اومدی💖
خدارو شکر بالاخره ۹ ماه انتظار و لحظه شماری ب خیر و سلامتی ب پایان رسید و روز یکشنبه ۸ مهر ساعت ۱۹و ۴۵ دقیقه محمدحسام کوچولو ب دنیا اومد.و با اومدنش قلبهای شکسته از داغ مادربزرگو امیدی تازه بخشید.❤
از ۹ صبح حس کردم قراره داداشی ب دنیا بیاد.ناهار چلو خورشت قیمه حاضر کردم و چون میدونستم تا مدتی محروم از این غذا میشم از خجالت شکمم در اومدم و یه دل سیر غذا خوردم.😆
عصر محیاگلی رو گذاشتم خونه مادربزرگ کنار عمه ها و همراه بابا رفتیم بیمارستان فاطمه زهرای اهواز.
از مدتها قبل تنها نگرانیت این بود ک شب بستری بشم و کنارت نباشم!!شب ک موندم تموم فکر و ذکرم پیشت بود و دائم دعا میکردم زود خوابت ببره و بی تابی نکنی.
۶صبح بیدار شدی و همراه بابا و خاله ناهید اومدید بیمارستان ک متاسفانه احازه ملاقات ندادن و رفتید خونه عسل و ساعت ۳ برگشتید بیمارستان.💖
حال جالبی داشتی.هم دلتنگ بودی و هم خوشحال و هم هیجان زده.
میخاستی بغلش کنی و فقط دوست داشتی حرف بزنی!😀
و چقدر زیبا بود دیدنِ جگرگوشه هایم در کنار هم😍
خوشحالم ک دخترم یک تکیه گاه پدرانه دیگه ب نام برادر پیدا کرده و پسرم خواهری همدم و غمخواری مهربون از جنس مادر داره.😘😘
خوشحالم ک ب آرزوت رسیدی و خدا یه فرشته ی نازنین دیگه ب من هدیه داده.انشالله همیشه تنتون سالم و دلتون
شاد باشه عزیزای من.😍💖
پ.ن:قصد داشتم موقع زایمانم واسه خیلیها دعا کنم.اما وقت ب دنیا اومدن حسام فقط یه دعا ب دل و زبونم رسید:خدایااا مادرمو رحمت کن و از گناه و خطاهاش بگذر!😔