محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

محیای کتابخون😘

امروز محیاگلی واسه اولین بار عضو کتابخونه ی شهر شد. ۸ قبلا چندین بار کتابخونه رفته بودیم ولی عضو نشده بودی. امروز هم عضو شدی و هم کتاب ب امانت گرفتی.😘 از بخش کودکان خیلی خوشت اومده بود. بمحض رسیدن خونه انتظار داشتی همه رو یه جا واست بخونم.😀 یکیو خوندم و گفتم بقیش بعدا.حالا منتظر نشستی ک عکساتو ثبت کنم تا یکی دیگه رو بخونم. 😊 هوا بدجوری دونفره بود.من و محیاجونم😍 بارون نم نم میومد و همه جا تمیز و بارون خورده بود. خیلی خوشحالم ک کتابو دوست داری و از خوندن و شنیدن کتاب لذت میبری.😘 ...
24 آبان 1397

محمدحسام چهل روزه شد.

چهل روز از برآورده شدن یکی از بزرگترین آرزوهای محیا گلی میگذره.چهل روزه ک محمدحسام عزیزمون مهمون خونه ی ما شده و رنگ تازه ای ب زندگی بخشیده. بعد از ب دنیا اومدن داداشی،چندباری ازم خواستی واست کیک بپزم و من وعده ی چهل روزگی حسامو داده بودم.واسه همین مشتاقانه منتظر بودی بقول خودت چهل ماهگی داداشی بشه.😉 ب کمک همدیگه یه کیک خیلی خوشمزه آماده کردیم.زحمت اصلیشو هم محیاگلی کشید.😘 مواد کیکو مخلوط کردی و بعد از آماده شدن هم تزئینش کردی.مامان ب فدای آشپز کوچولوش بشه.💖   من و بابا شدیدا معتقدیم هر غذایی ک تو یه ذره هم توی پختش کمکم کنی فوق العاده خوشمزه میشه.😍 اینم کیک خوشمزه ی محیاپز!😁❤ ...
21 آبان 1397

تاریخ انقضای بغل!

گفتی دوست دارم توی بغلت بخوابم،دلم واسه اونموقع ک توی بغلت میخوابیدم تنگ شده! داشتم ب حسام شیر میدادم.قربون صدقت رفتم و گفتم داداشی ک شیرشو خورد بغلت میکنم ک بخوابی😍 تا خواستم بغلت کنم،محمدحسام بیدار شد و گریه!😀 بازم بغل کردنت ب تعویق افتاد! تا اینکه بالاخره شرایط مهیا شد و اومدی بغلم بخوابی! چند ثانیه ای بیشتر نگذشته بود ک صدای اعتراضت بلند شد و گفتی:مامانی بغلت اصلا راحت نیست!تو همش استخوونی😂😂 گفتم عزیزم تا وقتی کوچیکید بغلم جا میشید و راحت میشه توی بغلم بخوابید،بزرگتر ک میشید سرتونو میشه روی پام بذارید😘 گفتی پاهاتم استخونه!!بغل بابایی راحتتره،خیلی نرمه!😀😀 آره دیگه بابا شاسی بلنده و مثه پاستیل پفیا تپله😀 قرر...
18 آبان 1397

روز دانش آموز سال ۹۷

روز دانش آموز مبارک باشه عزیزدلم.دانش آموزه پیش دبستانیِ من😘😍 خانم بهوندی واستون جشن گرفت و بهتون هدیه داد.دستش درد نکنه. میگی مامان حسین فهمیده اصلا هم فهمیده ای نداشت!!!!میپذسم چرا؟؟میگی آخه رفت خودشو کشت،این حسین نفهمیده بود!!😅😅 اولین سالیه ک نفسم توی مدرسه س و دانش آموز محسوب میشه.😘 دورت بگردم عزیزکم😍💋 کارت بانکی بابا گم شده بود و تونستی توی ماشین پیداش کنی👏 بعنوان جایزه از بابا پیتزا خواستی و شب واست گرفت. هر کی واسه داداشی هدیه میاره(اکثرا نقدی)اگه متوجه بشی و جلوی گل دخترم هدیه رو بدن،بعد از رفتنشون ما بهت هدیه میدیم ک توی قلکت بذاری. خیلی خوشحال میشی و کلی ذوق میکنی. قلکت حسابی پر و پیم...
13 آبان 1397

یک ماهگی محمدحسام💖

یک ماهگیت مبارک گل پسرم. سی روز از زمینی شدنت میگذره و من سی روزه ک لذت دوباره مادر شدنو چشیدم و بهانه ی تازه ای برای زندگی پیدا کردم😘 در اولین ماهگرد زندگیت یه عاااالمه دعای خیر بدرقه ی زندگی تو و محیاگلی میکنم.تا همه زندگیتون بیمه ی دعای مادر باشه.😍 محیا هم مثه من و بابا و همه ی اطرافیان  (و شاید هم بیشتر) از اومدن تو خوشحاله و لحظه شماری میکنه ک زودتر بزرگ شی و همبازی بشید.😘 بعد از این عکس واسه اولین بار توی بغل محیاگلی خوابت برد.و محیا چقدر خوشحال شده بود از این بابت عزیزای دلم امیدوارم هر روز زندگیتون پر از اتفاقای خوووب و دوستی و مهربونی باشه💖 ...
9 آبان 1397

بی بی!

دیروز بغض کرده بودی.پرسیدم چی شده؟!گفتی دلم برا وقتایی ک میرفتیم خونه ی بی بی تنگ شده!😢💔 الهی قربون دلت برم.دورت بگردم عروسکم... غم نبینی نفسم... ببین وقتی دل تو اینجوری میگیره،دل من چ آشوبیه...هنوز باور نکردم آسمونی شدنشو...هنوزم بعداز ظهرا ک میشه میخام بهش زنگ بزنم...هنوزم وقتی میریم بیرون میخام یه سر بهش بزنم...خدایااااااا چقدر سخته نبودن و ندیدنش...چقدر سخته بی مادر شدن...چقدر سخته یکباره اینهمه تنها شدن😢😢😢 میدونی محیا با وجود پرجمعیت بودن خونوادم، دلبستگی و وابستگی ک ب مادرم داشتم و دارم اونقدر زیاده ک تحمل یک هفته ندیدنشو نداشتم،ببین حالا چ حال و روزی دارم از اینکه دیگه نمیبینمش...از اینکه بجای مادر یه سنگ مزار سفید و سرد مونده...
6 آبان 1397

داداشی ب دنیا خوش اومدی💖

خدارو شکر بالاخره ۹ ماه انتظار و لحظه شماری ب خیر و سلامتی ب پایان رسید و روز یکشنبه ۸ مهر ساعت ۱۹و ۴۵ دقیقه محمدحسام کوچولو ب دنیا اومد.و با اومدنش قلبهای شکسته از داغ مادربزرگو امیدی تازه بخشید.❤ از ۹ صبح حس کردم قراره داداشی ب دنیا بیاد.ناهار چلو خورشت قیمه حاضر کردم و چون میدونستم تا مدتی محروم از این غذا میشم از خجالت شکمم در اومدم و یه دل سیر غذا خوردم.😆 عصر محیاگلی رو گذاشتم خونه مادربزرگ کنار عمه ها و همراه بابا رفتیم بیمارستان فاطمه زهرای اهواز. از مدتها قبل تنها نگرانیت این بود ک شب بستری بشم و کنارت نباشم!!شب ک موندم تموم فکر و ذکرم پیشت بود و دائم دعا میکردم زود خوابت ببره و بی تابی نکنی. ۶صبح بیدار شدی...
4 آبان 1397
1