محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

بروجرد-تابستان ۹۷

جمعه ۱۲ مرداد بعد از اینکه محیاطلای من از خواب تقریبا ۱۳ ساعتش بیدار شد!!از همدان ب مقصد بروجرد حرکت کردیم.خیلی دوست داشتیم بیشتر بمونیم،اما خونه رو سپرده بودیم ب پسرعمو و عمه ت و اونا میخاستن برگردن و چاره ای جز برگشت نداشتیم!😉 توی پارک جنگلی ملایر کمی موندیم و هندونه خوردیم و گل دختری میوه های کاج جمع کرد.😁 کلا کلوچه دوست نداری،اما خیلی از کلوچه های محلی ملایر خوشت اومد و پشیمون شدیم چرا بیشتر نگرفتیم.😋 قبل از ظهر رسیدیم بروجرد و رفتیم باغ فدک. توی یه محوطه ی حصارکشی شده آهو بود.بمحض ورودمون متوجهشون شدی و رفتی کنارشون. یکی از بچه آهوها/شایدم گوزنها(راستش تفاوتشونو مطمئن نیستم😅)کنار حصار بود و تونستی نواز...
24 مرداد 1397

همدان-تابستان ۹۷

روز سه شنبه ۹ مرداد همراه دایی منصور اینا و بی بی و خاله تاجیه راه افتادیم ب سمت همدان. بی بی توی ماشین ما بود و تو از این بابت خیلی خوشحال بودی.😉😘😀 ناهارو زنگنه صرف کردیم،یه جای باصفا قبل از ملایر طبق معمول هم یه هاپو پیدا شد ک تو بهش غذا بدی!😀 این بار تو نقش حنا(دختری در مزرعه) رو داشتی و هاپو هم همون پاکوتاه بود.😁 بعد از ظهر رسیدیم همدان و جاگیر شدیم. صبح روز بعد رفتیم گنجنامه و ناهارو همونجا صرف کردیم. چون بالا رفتن از مسیر برای بی بی سخت و تقریبا غیرممکن بود،همون پایین زیر سایه ی درختها نشستیم ولی برای تفریح رفتیم کنار آبشار و حسابی خوش گذروندیم. ویلچر بی بی شده بود یکی از سرگرمیهای ...
22 مرداد 1397

محلات-تابستان ۹۷

روز شنبه ۶ مرداد ب همراه خونه ی دایی کمال و دایی منصور و باباحاجی اینا رفتیم سمت آبگرم و محلات. حسابی ذوق داشتی ک زودتر بریم استخر آبگرم.مایو شنا هم آورده بودیم.این استخرو اختصاصی گرفتیم و قرار شد یه سانس آقایون برن و یه سانس هم خانمها تنی ب آب بزنن. من بخاطر وضعیتم منع شدم از رفتن توی آبگرم و تو دائم اصرار داشتی ک زودتر نوبتمون بشه. دایی کمال گفت بری و کنار بابایی باشی.تو هم خوشحال رفتی.ک ایکاش نمیرفتی😔 صدای گریه و سرفه هاتو ک شنیدم فهمیدم اتفاقی افتاده!! تو بی هوا رفته بودی توی استخر قسمت عمیق و بقول خودت میخاستی مثه پریهای دریایی شنا کنی و برای چند ثانیه غرق شده بودی تا اینکه مصطفی پسر دایی متوجه شد و نجاتت داد. ...
20 مرداد 1397

خمین-تابستان ۹۷

سه-چهار سالی هست ک بابابزرگت یه باغ توی خمین خریده و تابستونا،خودش یا دایی منصور از گرمای خوزستان ب اونجا پناه میبرن😉 زمستون ک رفته بودیم برف بازی باغو دیدیم. تقریبا یک هفته بعد از عید فطر،بابابزرگ و مامان بزرگ و خاله تاجیه و دایی منصور و خونوادش رفتن خمین.واسه من ک حداقل هفته ای یه بار ب مامانم سر میزدم دوریشون خیلی سخت بود. اونقدر ک تو زبون ب نصیحتم باز کردی و گفتی:مامان مگه تو نی نیی؟چقدر میگی مامانم مامانم؟؟یکم بزرگ شو!!تو دیگه بزرگ شدی!!!😅😅 بهت گفتم آدما هرچقدم بزرگ باشن بازم ب مامانشون نیاز دارن!گفتم تو هم ک بزرگ شدی و دلتنگم شدی،اگه بچت این حرفو بهت زد اینو بهش بگو! گفتی اوووه من ک تا اونموقع این حرفا یادم نمیمونه!!😁 ...
16 مرداد 1397

محیا پیکاسو😉❤

هر کی ازت میپرسه بزرگ شدی میخای چکاره بشی؟میگی نقاش!😀😘 خیلی نقاشیو دوست داری. نقاشیهاتم با توجه ب سنت خیلی قشنگن😍 چند روز پیش این نقاشیو روی تخته وایتبردت کشیدی و گفتی تصویر عروسکت نانسیه.(اسم عروسکو از روی اسم روی لباسش انتخاب کردی).   خیلی خوشگل بود.عکسشو گذاشتم استاتوس واتساپم و نوشتم:نقاشی برابر اصل،اثر محیا پیکاسو!👌😆 خیلی ازش استقبال شد.چند تا از کامنتهای جالب اینا بودن:😁👇 خاله ناهید: خانم محمودی: سهام دختر عمه: عباس پسر خاله: و چند تا دیگه از کامنتها😀: این نقاشی قشنگو هم امروز بعد از ظهر کشیدی: اینا هم چند تا از نقاشیهای قد...
1 مرداد 1397
1