محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

محلات-تابستان ۹۷

1397/5/20 11:23
517 بازدید
اشتراک گذاری

روز شنبه ۶ مرداد ب همراه خونه ی دایی کمال و دایی منصور و باباحاجی اینا رفتیم سمت آبگرم و محلات.

حسابی ذوق داشتی ک زودتر بریم استخر آبگرم.مایو شنا هم آورده بودیم.این استخرو اختصاصی گرفتیم و قرار شد یه سانس آقایون برن و یه سانس هم خانمها تنی ب آب بزنن.

من بخاطر وضعیتم منع شدم از رفتن توی آبگرم و تو دائم اصرار داشتی ک زودتر نوبتمون بشه.

دایی کمال گفت بری و کنار بابایی باشی.تو هم خوشحال رفتی.ک ایکاش نمیرفتی😔

صدای گریه و سرفه هاتو ک شنیدم فهمیدم اتفاقی افتاده!!

تو بی هوا رفته بودی توی استخر قسمت عمیق و بقول خودت میخاستی مثه پریهای دریایی شنا کنی و برای چند ثانیه غرق شده بودی تا اینکه مصطفی پسر دایی متوجه شد و نجاتت داد.

مصطفی میگفت ک فکر کرده داری شنا میکنی و تو تعریف کردی ک هرچقدر تلاش کردی داد بزنی نمیتونستی و دهنت پر از آب میشده!الهی من ب فدات شم.دورت بگردم.درد و بلات ب جونم باشه محیای من😢💖

حسابی ترسیده بودی.مخصوصا از راه تصویه و خروجی آب!میگفتی میخاستم برم توی فاضلاب و دیگه نمیتونستید پیدام کنید!!💔

خدا تو رو دوباره ب ما داد همه ی زندگیم❤

واسه اینکه ترست بریزه بازم بردمت استخر و اینبار کنارت لبه ی استخر نشستم تا پاهاتو ب آب بزنی.

اما خیلی ترسیده بودی و فقط گریه میکردی.

الهی بمیرم واسه ترسی ک توی اون لحظات تجربه کردی😢💖

خدارو هزاران هزار بار شکر ک این اتفاق بخیر گذشت و تورو سالم کنار خودمون داریم💖

توی ماشین هم دائم یادت میفتاد و بیصدا اشک می ریختی و جگرم آتیش می گرفت💔

واسه ناهار جوجه آماده کرده بودیم ک توی فضای سبز کباب کنیم.

واسه خرید چلو رفتیم این تالار و همونجا موندیم و جوجه هارو توی فر واسمون کباب کرد و حسابی مهمون نوازی و مشتری داری کرد😉

دایی کمال و مصطفی دائم سر ب سرت میذاشتن و واسه اینکه قضیه عادی بشه و بخندی،هرجا یه ذره آب میدیدن میگفت محیا بریم شنا؟😃یا بشوخی میگفتن محیا غرق نشی هاااا 😉

ب شوخیای دایی کمال میخندیدی اما وقتی باباحاجی میخاست تعریف کنه یا حرفی از اون ماجرا بزنه اشکات سرازیر میشد و میگفتی دیگه حرفشو نزنید😳

بعد از ناهار راه افتادیم سمت محلات.

توی مسیر میگفتی چیکار کنم یادم بره؟!گفتم محیا این اتفاق تقصیر تو نبود،تو اشتباهی نکردی چون فکر میکردی اچن استخر هم مثه استخرتی خانه بازی کم عمقه،ما باید بیشتر مراقبت میکردیم،حالا هروقت یادت افتاد سعی کن بجای اینکه ناراحت بشی خدارو شکر کن ک الان سالمی و کنار مایی.😘

گفتم هر اتفاقی همون اولش خیلی سخته و کم کم از ذهنت میره.وقتی بازم میگفتی یادش اذیتت میکنه بهت میگفتم طبیعیه و منم همش توی ذهنم میاد و سعی میکردم با بازی و خاطره گفتن حواستو پرت کنم.😍

این اولین گلخونه ای بود ک توی محلات دیدیم ولی چون ظهر بود صاحبش نبود.

اصرار کردی ک از مرغابیها هم عکس بگیرم😉

این یکی گلخونه بزرگتر و قشنگتر بود و تنوع گل و گیاهش خیلی زیاد بود.

طبق چیزی ک نوشته شده بود،این بنجامین ۴۶ ساله س.👌

گلهای این گلخونه هم قشنگ و متنوع بود.هر چند هیچ گلی ب قشنگی محیاگلی من نمیرسه💋❤

این مرغای محلی هم واسه فروش بودن😉

همونطور ک انتظار داشتیم گفتی یکی بخریم ولی خیلی زود و راحت پذیرفتی ک نمیشه یه مرغو توی سفر نگهداری کرد!😅

بعد از دیدن چندتا دهکده گل و گلخونه،برگشتیم شهابیه خونه باباحاجی،بابا و دایی منصور هم رفتن یوجان.دایی کمال هم بخاطر تمرینات مصطفی مجبور بود برگرده اهواز تا مصطفی خودشو ب تمرینات تیم جدیدش برسونه.

بازم خدارو شکر میکنم ک تو رو یه بار دیگه ب ما بخشید😘

تو همه ی زندگی من و بابایی.بدون تو یه لحظه از این زندگی رو هم نمیخاییم.خدارو شکر ک سالمی،خدارو شکر ک هستی،خدارو شکر ک باز هم کنارمونی😘😘😘

خدایا هرچقدر هم مراقب این هدیه ی عزیزمون باشیم باز هم ب نگاه پرمهرت نیاز داریم ک محیای عزیزمونو در پناه بگیری.خداوندا زندگی و سلامت محیامو حفظ کن💕

پسندها (3)

نظرات (1)

مامان صدرامامان صدرا
20 مرداد 97 11:36
خوش باشین🌷❤