محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

باباعلی😢

یکشنبه ۹۹/۹/۱۶حوالی ساعت ۹ و نیم شب بود که عمومرتضی به بابا زنگ زد و گفت باباعلی(شوهرعمه ی بچه ها)سکته کرده.😔 بابا هراسان و نگران خودشو رسوند ماهشهر..... بابا علی هنوز هوشیاری داشت،فقط سمت چپ بدنش بی حس و حرکت شده بود😔 توی همون حال و روزش به بابا میگفت چرا بچه ها هارو تنها گذاشتی؟برگرد خونه😢 همه ناراحت و نگران ولی امیدوار بودیم......💔 شب بعد،یهو رفت توی کما....😭 صبح روز سه شنبه ۹۹/۹/۱۸عملش کردند.دکتر میگفت تا بحال همچین لخته ی خون بزرگی توی مغز ندیده بود....اما عمل خوب بود و کلی امیدواری داد که دوباره برمیگرده و حتی میتونه راه بره.... با چشمهای اشکبار دستمون به سمت آسمون بود. بابا ده روز تمام،صبح و...
8 دی 1399

کوه-آبان‌۹۹

هوا این روزا عااااالیه😍 یه چیزی بهتر از عالی!😉😍 مثل همیشه پایه‌ی بیرون رفتنیم و به محض اینکه فرصتی پیش بیاد بساط ناهار یا چای و میوه رو می‌بریم بیرون.😍 امسال به قانون نانوشته رو کاملا رعایت میکنیم:«فقط و فقط زمان و مکانی میریم که هییییچ کس اطرافمون نباشه!😉»(بخاطر کرونا) هم بچه ها کلی ذوق می کنند و هم ما نفسی میکشیم و از هوای آزاد و شادی بچه ها لذت می‌بریم.😘😘 دیروز ناهار و‌ چای بردیم کوه.😉🥰 کوهنوردی کردیم،کلی دویدیم و جیغ زدیم و بازی کردیم.😍 البته آخرش واسه حسام دردناک تموم شد.💖😘 روی تپه های شنی با محیا قل میخورند و بازی میکردند،که یهو حس...
6 آذر 1399
1454 14 15 ادامه مطلب

محیای دوچرخه سوار😘

وای خدای من باورم نمیشه این همه مدت توی وبلاگ چیزی ننوشتم😅😅 یک عالمه خاطره جا مونده دارم،از تولد خودم بگیر تا تولد حسام و ماهگرداش😍 یک دنیا سپاس از دوستان عزیزی که به یادم بودند و پیام گذاشتند،و عذر تقصیر از اینکه مدتی فرصت سر زدن به وبلاگ های قشنگتون رو ندارم. ❤️❤️❤️❤️❤️ حیفم اومد این تاریخ قشنگ رو برای محیاگلی ثبت نکنم 😘😘 دو روز پیش محیا برای اولین بار رفت خونه دوستش نرجس،خیلی بهش خوش گذشته بود. ❤️😘 تارا هم بهشون ملحق شد و سه تا دوستای خوب ساعاتی با هم خوش بودند. ❤️💞💖 خونه نرجس بود که محیا برای اولین بار بدون چرخ کمکی دوچرخه سواری کرد.😍👏👏👏 دیروز ظهر بابا چرخ کمکی های دوچرخه محیار و هم درآورد و از...
13 آبان 1399
1426 11 10 ادامه مطلب

جشنواره دانایی توانایی

محیا خوشگل و مهربونم مثه مامانی خیلی کتاب دوسته.😘😍 کلاس اول ک بود،مسابقه ی کتابخوانی داشتند.اسم کتاب «اگر صبر کنی»بود.خداروشکر محیا تونست توی مدرسه اول بشه‌.❤️😍 بخاطر کرونا و تعطیلی مدارس دیگه از مرحله ی شهرستان خبری نشد.تا همین چند هفته ی پیش ک خانم‌مرادی عزیز معاون پرورشی پارسالشون زحمت کشیدند و‌ کتاب مرحله ی بعدو واسمون آوردند کلاس اسکیت.😉🌹 اسم کتاب فندقی و کاربزرگ بود. این بار هم محیای با ذوق و توانای من گل کاشت و توی شهرستان هم اول شد.😘😘 خیلی خوشحال شدیم.بعنوان جایزه واسش یه کتاب و‌یه دست لباس خریدم.😀😘💋💖 اینم از تبریک خانم حمید مدیر مدرسه مهاجرین مرح...
13 مهر 1399
1404 16 11 ادامه مطلب

آغاز سال تحصیلی ۱۴۰۰-۱۳۹۹

۱۵ شهریور سال تحصیلی۱۴۰۰-١٣٩٩ آغاز شد!!! علیرغم مخالفت همه ی صاحبنظران و متخصصان و معلمان و والدینی ک به شدت نگران سلامتی دانش آموزان بودن! قسمت جالب ماجرا اینجا بود ک وزیر آ.پ با وبینار اعلام کرد مدارس حضوری تشکیل میشن و رئیس جمهور هم بصورت مجازی زنگ آغاز سال تحصیلی رو نواخت!!!یعنی هیچکدوم جرات نداشتند توی تجمع کنترل شده حاضر بشن!!پارادوکسهایی ک هیچ عقل سلیمی قادر ب حلشون نیس!!😏 با شنیدن خبر شروع مدارس،محیا حسابی ذوق زده و خوشحال شد!💋❤ اما وقتی خطرات حضور در مدرسه رو براش توضیح دادم قانع شد .❤ وسایل مدرسشو حاضر کردیم. جامدادی و مداد و مدادنوکی و رنگ انگشتی ومداد رنگی و مداد شمعی و خط کش چند مدل تراش ...
19 شهريور 1399
1958 16 14 ادامه مطلب

بیست و سه ماهگی محمدحسام❤

عشق و نفسِ ما بیست و سه ماهگیشو ب لطف خدا بسلامتی پشت سر گذاشت.💋💞 فرهنگ واژگان آقاحسام گل در بیست و سه ماهگی❤😘: اَم نون:ممنون الوود:تولد بیا:بیا بودو:بدو آتی:آتیش اَنی:بستنی!😆 کاکائو:کاکائو(اینو خییییلی شیرین میگی و آخرشو میکشی!😘) دای:چای (منظورت اینه ک بسکوئیت توی چای بزنی😉) کارت:کارت بانکی دَش:کفش اَبو:تبسم دخترخاله لِلا:خاله تیک تیک:چراغ ایلی:کلید آعلی:یا علی(موقع پاشدن) البته هرکلمه ای بگیم تکرارا میکنی ولی اینارو خودت بدون اینکه ما ازت بخایم بکار میبری😘 محیارو بینهایت دوست داری.عشق و دوست داشتن نابی ک هیچ حسادتی توش نیست.😘❤محیای مهربونم هم خیلی خیلی دوستت دار...
14 شهريور 1399
2456 15 18 ادامه مطلب

محرم ۹۹

محرم امسال هم مثل هر سال دهه ی اول سیاهپوش عزای امام حسین(ع)بودیم. مراسم دومین سالگرد فوت بی بی مصادف شد با هفتم محرم😔. همه ب خونواده سرمزار بی بی جمع شدیم. بعد از مزار رفتیم خونه ی باباحاجی و شام اونجا بودیم.برای همسایه ها و چندتا از فامیل و آشناها هم شام و حلوا و شله زرد فرستادند. بعد از شام توی اتاق بی بی جمع شدیم و مثل قدیم ک وقتی دورش جمع میشدیم میگفتیم و میخندیدیم،کلی خاطره گفتیم و خندیدیم و یادشو گرامی داشتیم.❤ من و حسام صبح هفتم محرم رفتیم خونه باباحاجی و حسام کلی با این گوسفند نذری سرگرم شد و خوشش اومده بود.💝😀 پدربزرگ پدری هم دعوتی ناهار تاسوعارو بخاطر کرونا با کمی تغییر برگزار کردند.یعنی ۲۲۰ پرس غذا...
11 شهريور 1399
1305 16 19 ادامه مطلب