محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

چهارسالگیت مبارک،قشنگترین بهونه ی زندگیم!

  محیای عزیزم،تولد "تو" تولد من است!!چون زندگی من با آمدن "تو" آغاز میشود همه ی هستیِ من!   عزیزترینم،سالروز زمینی شدنت مبارک باشه. امسال باز هم سعی کردم جشن تولدت متفاوت از سالهای قبل باشه.ب پیشنهاد خودت،جشن چهارساله شدنتو توی مهد(موسسه کودک خلاق) برگزار کردیم.     یه عاااالمه ب تو و دوستات خوش گذشت.         یه هفته قبل از جشنت،با هم واسه سفارش کیک رفتیم.وقتی بهت گفتم قراره عکس خوشگل خودتو روی کیک چاپ کنن اولش مخالفت کردی ولی وقتی متوجه شدی خوراکیه و میتونی عکسو بخوری خیلی واست جالب ...
27 دی 1395

مرداد95

  یکی از بهترین سفرهایی ک با هم داشتیم،همین مسافرت ب مشهد امسال بود.خیییییییلی خوش گذشت     پارسال ولادت امام رضا(ع) بود ک من و بابا تصاویر حرمو از تی وی میدیدیم و با بغض آرزو کردیم بتونیم سال دیگه حرم باشیم.آخرین بار دوران بارداریم رفته بودیم مشهد و گل دخترم ب دنیا نیومده،زیارتشو کرده بود   امسال هم نتونستیم بلیط قطار واسه مشهد گیر بیاریم.... چون با ماشین شخصی تا مشهد خیلی راهه و نگران بودم خسته بشیم تصمیم گرفتیم یه سفر ب یاسوج و شهرکرد و اصفهان داشته باشیم...اما وقتی رسیدیم یاسوج و خیلی خوش گذشت،تصمیم گرفتیم ب سمت مشهد ادامه بدیم......و اینگونه بود ک نازنین محیایِ من تونست برای اولی...
22 مرداد 1395

نوروز 95

با پایان سال94 شروع ب خانه تکانی کردم   ب خانه ی دل ک رسیدم،محبتت را برداشتم   نه غباری داشت و نه کهنه شده بود   محیای من،مهرت جاودانه در دلم خواهد ماند...تا همیشه     تحویل سال 95 ساعت   بود.از شب قبلش سفره هفت سینو آماده کردم.     از اونجایی که قرار بود ناهار بریم بیرون و نمیخاستم خوابت خراب شه برا سال تحویل ساعت کوک نکردم اما صبح همون موقع ناخوداگاه از خواب بیدار شدم...روی ماه تو و بابارو بوسیدم،دعای خیر کردم و بازم خوابیدم صبح ک بیدار شدی با دیدن سفره ی هفت سین حسابی جاخوردی....   ناهار اولین روز عیدو با بق...
6 تير 1395

یک ماه از سه ساله شدنت گذشت عسلم

  نازگل من سه سال و یک ماهه شده.مامان فدای گل دختری ک روز ب روز شیرین تر و خواستنی تر میشه       بعد از یه مدت سرمای زمستون ک توی خوزستان خیلی هم طولانی نیست،رفتیم پارک ساحلی  نزدیک خونمون         تقریبا کارکرد وسایلو فراموش کرده بودی!!!تویی ک تا چندماه پیش خیلی راحت از بلندترین سرسره ها پایین میومدی،با احتیاط و کمی ترس سرسره بازی میکردی.کمی ک گذشت ترست ریخت و مثه سابق مشغول بازی شدی.           ازم پرسیدی :مامانی من چطور دخترتون شدم؟" گفتم:&q...
12 بهمن 1394