محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

مامان ناخوش

آدم وقتی مریض میشه تازه قدر سلامتیو میدونه و وقتی معده ش هنگ میکنه و بالاجبار خاطرات تغذیه ای چند ساعت قبلو مرور میکنه تازه میفهمه چه اجحافی کرده در حق معده و ملحقاتش!! امروز صبح  با حالت تهوع و سایر علائم مسمومیت بیدار شدم!دیشبو  review کردم:فرنی-ماکارونی-دوغ-سالاد-چای با نقل گردویی-گز سوهانی-تخمه-بادوم خام و بالاخره شیر! حالا وسط این شلم شوربا پیدا کن پرتقال فروش را! بیدار ک شدی و دیدی مثه هرروز نیستم دمغ شدی و نق نقو! در اتاقو بستم ک استراحت کنم.بابایی سرگرمت کرد و ناهارتو داد. یکی-دو ساعتی خوابیدم و وقتی بیدار شدم ک بابایی مشغول نماز بود و تو با روروئک دوروبرش میچرخیدی! آروم ...
27 تير 1392

آرایش

  دیروز خاله حاجیه و محمدرضا و عسل اینجا بودن. داشتم آماده میشدم ک بریم خونه مامان بزرگ.تو روی تخت خواب ناظر کیفی بودی! عسل 6 با همون شیرین زبونی همیشگیش داشت باهات حرف میزد. گوشاموتیز کردم ببینم چی میگه!! عسل: محیــــــــــــــــــــــــا....دختر خـــــــــــــوب......مامانی داره آرایش میکنه؟میخاد خوشگل بشه؟تو هم دوس داری؟ولی تو ک آرایش لازم نداری.......تو همینجوری هم خوشگلی!!!!!!!! من تو وسایل آرایش همه ی خانمهای آرایش کرده ...
10 تير 1392

مسابقه

مامان محیای "محیا ماه من" منو ب یه مسابقه دعوت کرده.منم با کمال میل ب سوالاتش جواب میدم: ١-بزرگترین ترس زندگی شما؟ زمانی محیا ب من نیاز داشته باشه و من نباشم ٢-اگه ٢٤  ساعت نامریی بشی چکار میکردی؟ یه عالمه شیطنت ٣-اگه غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن یه آرزوی ٥ الی ١٢ حرفی شمارو داشته باشه اون آرزو چیه؟ شادی بی حد محیا(میدونم آقاغوله خوشش میاد آخه دقیقا١٢ حرف شد)    ٤-از میان سگ - اسب - گربه - عقاب و پلنگ کدام را دوست داری ؟  پلنگ  ٥-کارتون مورد علاقه دوران کودکی ؟ ممول.هنوزم خیلی دوسش دارم ٦-در پختن چه غذایی تبحر ندارید ؟ کباب کوبیده...شانسی خوب...
7 تير 1392

محیای بنزسوار

امروز عصر سه نفری(من و تو وبابایی) رفتیم روروک خریدیم واسه نفسمون!! حسابی دوق کردی!توش ک میشینی قیافه میگیری و جیغ و داد راه میندازی!!ب بابایی میگم این ژستی ک محیا گرفته درحد بنزسواریه!! خیلی سریع راه افتادی و الان روبروی میز ایستادی و سعی میکنی لپتاپو بگیری!مامان فدای محیای شیرینش!!حیف این پاهای خوشگل و کوچولو نیست ک روی زمین کشیده بشه؟دلم میخواد روی چشام بزرگت کنم الهیییییی فدات زندگیمممم داشتم شوید پاک میکردم تو از خواب بیدار شدی و اینقدر دست و پا زدی و سروصدا کردی ک مجبور شدم ی ساقه شوید برات بشورم و دستت بدم!!ظرف چند ثانیه ساقه رو تجزیه کردی!!!الهی قربون دهن شیرینت ک هنوز دندون نداره اما قدرتش توی خرابکاری...
30 خرداد 1392

سازماندهی

امروز سازماندهی داشتم.از شب قبل نگرانت بودم. ساعت9صبح با خاله شهلا(خانم حمید) رفتیم اداره.تموم مدت ب فکرت بودم...میگفتم،میخندیدم،شوخی میکردم اما دلم پیش تو بود...انگار همه ی قلبمو خونه جاگذاشته بودم!هرچند دقیقه ب بابایی میزنگیدم و حالتو میپرسیدم.خدارو شکر خوب بودی و اذیتش نکرد ی ساعت از 12 گذشته بود ک رسیدم خونه.بقول بابایی مثه بچه گربه خودتو ب صورتم میمالی دی بو میکشیدی و میخندیدی!بابا قسم میخورد توی این مدتی ک نبودم اصلا نخندیدی و دپرس بودی!!قربووووون دخترک شیرینم.هرچقدر میبوسیدمت سیر نمیشدم الهی مامان ب فدات. بابایی در عجب بود ک چطور با وجود تو میرسم خونه رو مرتب کنم،غذا بپزم و ب کارای دیگه برسم...آخه گاز قطع شده بود و...
29 خرداد 1392

من یک مادرم

  "مادر" واژه ی غریبیه و حسی عجیب ک تابحال تجربه نکرده بودم..... ."مادر" برای من فقط حسی بود عمیق و پرعشق نسبت ب مادرم ک بحق اسطوره ی صبر و مهربونیه!هیچ تصوری از سختیهای ب دنبال کشیدن این نام نداشتم. اما امروز یک مادرم ...مادری ک دنیا رو با لبخند محیاش عوض نمیکنه...گاهی با یه لبخندش ب عرش میرسم و گاهی از فرط خستگی و بیخوابی بشدت احساس عجز و بی کسی میکنم... محیای من،روزی نیست ک دعات نکنم...میترسم فردا نباشم پس بذار تا هستم بیمه ی دعای مادرت کنم!! بابایی بغلت میکنه،میبوست و با نفس عمیق بوت میکشه و خدارو شکر میکنه...میگه بوی بهشت میدی! دخترکم،زودتر بزرگ شو....من و بابا واسه ...
27 خرداد 1392