برای وقتی ک بزرگ شدی!!
یه حرفایی هست ک باید گفته بشه.میترسم وقت گفتنش ک برسه من نباشم بهت بگم.میترسم بزرگ ک شدی کسی نباشه بهت بگه بابایی چطور پا ب پای من برات زحمت کشیده.میترسم یادت بره چقدر واسش عزیزی!!
برخلافِ من ک همیشه عاشق بچه بودم،بابات دوست نداشت بچه دار شیم!عمه هات میگفتن"چون تورو خیلی دوست داره،میترسه یه رقیب پیدا کنه!!"
باردار ک شدم،انگار دنیا رو بهم داده بودن.با وجود درد و اذیتهایی ک داشتم،خوشحال بودم و از لحظه لحظه ش لذت میبردم!
بابا خیلی مراقبم بود و خیلی زیاد هوامو داشت.اما هنوز خبری از ابراز احساسات نبود!
گاهی نگران میشدم ک نکنه هیچوقت احساسات پدرانه ش بروز نکنه!
بعد از بدنیا اومدنت حال بابا دیدن داشت!یه چرخش 180درجه ای!!
شب اولی ک اومدیم خونه.صندلیشو گذاشت کنار گهوارت و ساعتها با اشتیاق نگاهت میکرد و دست و پاهاتو میبوسید!
هرشب با گریه هات بیدار میشد،بغلت میکرد و سعی میکرد آرومت کنه!هرچند تو فقط بغلِ من آروم میگرفتی!
الان روزی نیست ک بابا نگه:"فاطمه،من بدون محیام میمیرم!"
بغلت میکنه و از ته دل میگه:"محیا،از عمرم به عمرت اضافه بشه"
با لحن خاص خودش میگه:"محـــــــــــــــــــــــیا،من خیلــــــــــــی دوستت دارم!"تو میخندی و خودتو لوس میکنی!
نمیدونم چرا یهو دلم گرفت و خواستم این چیزا رو بدونی!
خواستم بدونی بابایی چقدر از خودش مایه میذاره تا احساس خوشبختی کنیم.
یه جا خونده بودم:
"مادر مثه مداده ک هرروز تراشیده میشه و کوچیک شدنشو حس میکنی.اما پدر مثه خودکاره.هرچقدر باهاش بنویسی تغییری در ظاهرش احساس نمیکنی.فقط یه روز باخبر میشی ک دیگه نمی نویسه!"
محیایِ من،نفسم،میدونم اونقدر خوب و مهربونی ک هیچوقت دلت نمیاد کسیو برنجونی.اما گل دخترکم،بابایی برخلاف هیکل و ظاهرمردونش قلب کوچیکی داره!مراقب باش هیچوقت قلبشو درگیر آه نکنی.نازنین محیایِ من،بابا تا بینهایت عاشقته،هیچوقت نذار سایه ی غم روی دلش سنگینی کنه!
پ.ن1:خدارو هزار بار شکر ک آواگلی ب سلامت مرخص شد.خدا همه ی بچه هارو در پناه خودش حفظ کنه.
پ.ن2:جمعه بعداز ظهر خونه ی خاله زهرا بودیم.من عباس پسرِخاله رو بغل کردم.برای اولین بار حسادتت گل کرد!بازیتو رها کردی و با گریه اومدی کنارم.مامان فدای دخترکِ شیرینش بشه.
پ.ن3:یکشنبه 9/17/موقع شام برای اولین بار خودت ب تنهایی قاشقو ب دهنت بردی و غذا خوردی.آشِ مامان پز داشتیم.قربونِ شیرین عسلم بشم ک داره خانوم میشه!