هوا دلپذیر شد!😉
هر چقدر از هوای خوب و بهاریِ اینروزا بگم،کم گفتم!😊👌
روز جمعه(تنها روزِ تعطیلی بابایی)،از اونجایی ک هوا ب شددددت ۴ نفره بود!!😆(من و بچه ها و باباشون😅)،بعد از ناهار و خوابِ قیلوله ی بابایی،بساط چای و تخمه رو برداشتیم و زدیم ب دل طبیعت!😉
رفیتم سمت باغ مستوفی.هوا فوق العاده بود!
کلاهِ خوشگلِ محیا،هنرِ دستِ مامان بزرگشه.👌
با نزدیک شدن غروب،هوا داشت رو ب سردی میرفت.عزم برگشت کردیم ک محیا یاد دخترعمش افتاد و اصرارررر ک بریم خونشون!
بابا میگفت الان بدموقس و درست نیست بریم!رای من ممتنع بود ک بخاطر اصرارهای محیا، ب نفع محیا تغییر کرد.😆
خلاصه از محیا اصرار بود و از بابا انکار!تا اینکه یهو بابا گفت:اوووه یادم افتاد،بچه های عمه مریضن!
محیا پوزخند زد و گفت:آررررره ، ما هم باور کردیم!!!اگه راست میگی،چرا همون اول نگفتی؟!
صدای خنده های بابا ک بلند شد،محیا کمتر باورش میشد!
حالا دیگه موضوع حیثیتی شده بود!😀
برای ختم غائله گفتم با عمش تماس میگیرم،اگه بچه هاش خوب شده بودن،میریم ولی برای شام زحمتشون نمیدیم و برمیگردیم.
بابا موافقت کرد.
حق با بابا بود و بچه ها مریض بودن!اما قضیه مربوط ب یک هفته ی پیش بود و گفت همون روز بردشون دکتر و ۲-۳ روزه خوب شدن!😉
بالاخره رفتیم خونشون و کلی گفتیم و خندیدیم و طبق قرار قبلی،علیرغم اصرارهاشون،قبل از شام برگشتیم.
توی برگشت هم خودمونو بستنی و یخ در بهشت مهمون کردیم و خوشیِ روزِ تعطیلو تکمیل کردیم.😊👌
محیا،تا این لحظه ۶ سال و ۲ ماه و ۷روز سن دارد.😘
محمد حسام،تا این لحظه ۵ ماه و ۹روز سن دارد.😘