محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

آنیکا

1396/9/29 15:20
714 بازدید
اشتراک گذاری

جریانی داریم با این آنیکایِ شما
پارسال ک دوست بابا دو تا بلدرچین واست آورد حسابی باهاش مشغول شده بودی و دوستشون داشتی.
یکیشون تونست پرواز کنه و رفت،یکی دیگه هم جان ب جان آفرین تسلیم کرد و ما بهت گفتیم اونم پرواز کرده و رفته پیش دوستش.(حالا هر وقت اینو بخونی حقیقتو متوجه میشی)

تا چند وقت واسشون سوگواری کردی و گررررریه ک دلم واسشون تنگ شده.
بعد از اونم همیشه دلت بلدرچین میخواست
بابا واست دوتا مرغ عشق خوشگل خرید تا از فکر بلدرچین بیای بیرون.(امید و آرزو)
 

 

 

[img:]

 

 

 

 

[img:]

 

 

 

 

[img:]


اما فایده نداشت و بازم بلدرچینو بیشتر دوست داشتی(بگفته ی خودت چون میتونی بغلش کنی و باهاش بازی کنی)
تا اینکه یه روز ک سالادالویه درست کرده بودم و با هم رفتیم نون باگت بخریم،یه ماشین دیدم ک بلدرچین میفروخت.
اول ازت قول گرفتم ک اگه گم شد یا مرد یا پرواز کرد و رفت نباید غصه بخوری و بعد ب انتخاب خودت یه سفیدشو خریدیم و اسمشو گذاشتی آنیکا.
یه عااااااااالمه خوشحال شدی.چند روز باهاش حسابی خوش بودی تا اینکه آبادان عروسی جعفر پسر خاله دعوت شدیم.
ظهر بابا ک داشت ماشینو دم در تمیز میکرد حواسش ب در نبود و بلدرچینت رفت
طفلکی بابا فوری بهم زنگید و گفت چی شده.(هر دو تامون خونه بودیم ولی میخاست تو متوجه نشی از بیرون زنگید)
بهش گفتم برو یکی بجاش بخر محیا ول کن نیستاااا

گفت فردا صبح!!
ده دقیقه نگذشته بود ک خواستی بزی سراغ آنیکا!!!سریع بساط ناهارو گذاشتم و حواستو پرت کردم ک نری.ناهارتو سریع خوردی و پاشدی غذای آنیکارو بدی
دیدیم اینجوری فایده نداره

بهت گفتیم ک چون شب دیروقت از عروسی برمیگردیم و ممکنه گربه بیاد سراغش،بابا آنیکارو داد جمال مغازه تا مراقبش باشه!
و این شد شروع یه فاز جدید از لواپیسات؛نکنه بچش اذیتش کنه،نکنه اونجا گربه بخورش،نکنه گم شه،نکنه دیگه نیارتش!!!

خلاصه بابا لباس پوشید و رفت بعد از کلی گشتن،یه دوره گرد پیدا کرد و یه بلدرچین مشابه آنیکا خرید

این خان هم بخیر گذشت

عروسی هم حسابی بهت خوش گذشت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


تا اینکه دیروز.....

امسال تدریس هفتم دارم.بعد از اینکه همه ی حروف الفبارو یاد گرفتن واسشون جشن گرفتم.

 

 

 

 


چون موسسه تعطیل بو،تورو هم همراه خودم بردم.

 

 

 

 


وقتی میخاستیم بریم در باز مونده بود و آنیکای۲ ناغافل رفته بود

از مدرسه ک برگشتیم طبق عادتت فوری خاستی بری سراغ آنیکا....بازم سرتو گرم کردیم و رفتیم سالن ارشاد مراسم شب یلدا

بمحض برگشتن هم باز رفتی دنبالش....اینبار بهت گفتم ک ما ک رفته بودیم در باز مونده بود و ....دیدم چشمات پر اشک شد!!گفتم ک عموجمال اونو دید و بردش خونشون
شب کلی بیقراری کردی و میگفتی بدون شب بخیر ب آنیکا خوابت نمیبره
صبح بابا با کلیییییییی زحمت تونست یه آنیکای دیگه واست پیدا کنه

از وقتی بیدار شدی،هزار بار سراغشو گرفتی و دم در منتظر بابا نشسته بودی
اینبار اما بمحض دیدنش گفتی اینکه آنیکا نیس!!!!!
از ما اصرار و از تو انکار!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


بعد ک قانع شدی گفتی پس چرا زیر چشمش سیاه شده؟چرا اینقدر بزرگ شده؟چرا صداش اینجوری شده؟چرا پر زیرش بیشتر شده و یه عالمه تفاوت جزیی ک فقط خودت دقت کرده بودی

ما هم همه رو یه جورایی توجیه کردیم تا بلکه آنیکای سوم مقبول بیفته

ک خدارو شکر کمابیش قانع شدی و پذیرفتی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


فعلا ک حسابی باهاش مشغول شدی

خداکنه عمر و وفای این آنیکا بیشتر از دوتای قبلی باشه و مدت طولانیتری کنارمون بمونه

 

 

پسندها (3)

نظرات (0)