روز دختر ۱۴۰۲
قبول باشه پسرم😁❤️
عشق دلم،لباس بابارو پوشید،وضو گرفت،در جهت درست قبله شروع کرد به نماز خوندن😍😍❤️❤️😘😘 میگه دوست دارم بزرگ شم مثه بابا قهرمان و قوی بشم❤️😍 مادر به فدات❤️❤️❤️ ...
قالیشویی محیا و حسام😁😍
دیجی کالا
تا پارسال هر کی ازت میپرسید میخای چیکاره بشی؟میگفتی دایناسور!!😅❤️ بیشتر از دوران ژوراسیک،توی خونه ی ما دایناسور پیدا میشد!!😁 بعد از اون رفتی سراغ قهرمانهایی مثه سوپرمن و اسپایدر من و بتمن تا اینکه چند روز پیش گفتی ، بالاخره فهمیدم میخام چی کاره بشم🤩 با اشتیاق پرسیدم چکاره؟؟ گفتی دیجی کالا!!!! چون همه چی داره!! 😂😂😂❤️❤️❤️ بعدشم اضافه کردی:خودمم آقای پستچی میشم!😁 کارآفرینیت،آفرین داره!!😅 ...
تحویل سال ۱۴۰۲
مستوفی
خوشا خوزستان و هوای اسفندماهش😍😁 هر چقدر از دلپذیری هوای اسفند خوزستان بگم،کمه🤩 هوا واسه ما چهارنفرس😁 :من و عشقم عدنان و ثمره ی عشقمون محیا و حسام😍❤️ (آخه چرا عکسا اینجوری آپلود میشن😂) ...
اولین خرید مستقل حسام 😘
محیا ک کوچیک بود،دیوار ب دیوار خونمون یه سوپرمارکت بود و انبارش! خریدامون با محیا بود😁 بزرگتر ک شد،هم سوپرمارکته از اونجا رفت و هم ما اسباب کشی کردیم 😉 حسام تابحال تنهایی نرفته چون این آپشن از بین رفته و اینقدر نزدیک سوپری نداریم! چند بار ک محیا میخواست بره مغازه،حسامم دوست داشت همراهش باشه🥰بهش قول دادم یادش بدم چطور بره و مراقبش باشم ک بتونه تنها بره😘 امروز ظهر دلمون بستنی قیفی خواست،برا حسام توضیح دادم ک نباید تنها بره و باید من مراقبش باشم و بعد پولو توی جیبش گذاشتم و نحوه ی رد شدن از خیابون و راه رفتن کنار جدولو یادش دادم تا چند متری مغازه باهاش بودم و بیرون منتظرش موندم ک خودش خرید کنه با کلی ذوق خریدشو کرد...
قورمه سیاه😁
حسام به قرمه سبزی میگه:خورشت سیاه!!!😁ب خاطر رنگ خورشت،البته شایدم پیشگوی خوبیه!!!!😂 محیا عاشق قرمه سبزیای منه و میگه هیچ قرمه سبزی مثه قرمه سبزیای من نمیشه.(قربونش برم درباره ی استامبولی،ته چین مرغ، سالادالویه و سالاد پاستا و تقریبا همه ی غذاهام همینو میگه😁😍🥰) شب با خاله صدیقه تلفنی گپ میزدیم ک گفت ناهار فرداش قرمه سبزیه! بعد از قطع تماس منم مشغول پخت قرمه شدم..... همزمان هم مشفول شستن ظرفا شدم. بچه ها after dinner گشنشون شده بود ، ماکارونی سریع واسشون آماده کردم بعد از صرف شام سری دوم،رفتیم لالا توی رختخواب ب این فکر کردم که شعله ی زیر قرمه رو خاموش کردم آیا؟؟و دقیقا یادم افتاد که خاموش کردم!!!!! صبح با صدای خش ...
نویسنده :
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
15:15