محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

انگشت Yes👍

یکی از سرگرمیهامون این کتابه!! توضیحات هر تصویرو میخونم و تو باید بگی جوابش چی میشه😉 توضیحا و تعریفارو راندوم انتخاب میکنم و تنها راهنماییت اینه ک میدونی کدوم صفحه س😀 تعریف انگشت شصتو ک گفتم(تپل ترین و کوتاهترین انگشت دست)!سریع گفتی انگشت یسYes👍 😂😂 از کارتونهای مورد علاقه ی بچگیم پرسیدی و گفتی کدوم شبکه رو بیشتر دوست داشتی؟جم جونیو یا یوتون و .....؟واست توضیح دادم ک وقتی بچه بودیم این شبکه ها نبود و فقط ۲تا شبکه ی تلویزیونی داشتیم!😮 با تعجب پرسیدی پس اخبار و فیلم چی؟گفتم ک همه رو از همون دوتا شبکه میدیدیم و اینطور نبود ک هروقت بخایم برنامه کودک باشه!!!صبحها و عصرها دو سه تا برنامه کودک بود و دیگه ن...
27 تير 1397

روز دختر ۹۷

اسم روز دخترو ک شنیدی چشمات برق زد و پرسیدی مگه روز دختر هم داریم؟!؟(حالا هر سال بهت تبریک میگیم و شیرینی و کادو میگیرم ولی یادت رفته بود)وقتی جواب مثبت شنیدی دیگه چپ و راست میرفتی و از کادوی روز دختر میگفتی و اینکه باید واست هر هدیه ای ک خاستی بگیریم😀 واسه تطمیعم هم گفتی مامانی من قراره واسه روز مادر واست یه کادوی خوب بگیرم،پس برام یه کادوی خوب بگیر!😂 با هم رفتیم اسباب بازی فروشی و قرار شد هر چی خاسی انتخاب کنی.ولی هیچی ب دلت ننشست و اکثرشونو داشتی! واسه همین رفتیم یه جعبه شیرینی خامه ای گرفتیم.(ک بازم پیشنهاد خودت بود) و یه پیتزا سزار مخصوص نوش جون کردی و برگشتیم خونه. با اینکه خودت نخاسته بودی چیزی بگیری ول...
27 تير 1397

سقوط آزاد از توپ!

روز جمعه اول تیرماه ساعت ۷بعد از ظهر منتظر قصه های تابه تا (زی زی گلو)بودی. بابا داشت دور حصار خرگوشتو پارچه میکشید ک اینقدر خاک ب بیرون نندازه. منم مشغول مرتب کردن آشپزخونه و چیدن ظرفها بودم. یهو یادت افتاد ب توپ یوگا و اصرار ک از بالای کمددیوارب بیاریمیش پایین. وقتی دیدی بابت مشغوله و فعلا خبری از توپ نیست،دست ب دامن من شدی و مجبورم کردی کارمو نیمه تموم بذارم و بشرط اینکه اسباب بازیهاتو از هال جمع کنی توپو واست از بالا آوردم. کلی ذوق کردی و مشغول بازی شدی.مثه خرگوش شاد و سرحال می پریدی و می خندیدی.تا اینکه کار بابا تموم شد و اومدی جلوش هنرنمایی کنی ک یهو توپ از زیر پات در رفت و محکم از پشت ب زمین خوردی. صدای جیغ و گریه ت ...
23 تير 1397

عید فطر۹۷

عید فطر امسال هم خدارو شکر همه کنار هم بودیم. مثه هرسال بعد از شب قدر بازار حسابی شلوغ شد و شهر حال و هوای دیگه ای گرفته بود. عیددیدنی رو مطابق هرسال،از بعد از ظهر روز عید شروع کردیم.اول خونه ی باباخاجی رفتیم و دایی منصور و بعد از اون رفتیم خونه ی مادربزرگ پدریت و شام اونجا بودیم.همون شب هم رفتیم دیدن عموها و عمه نوری و دیروقت برگشتیم خونه. کلا عیددیدنی های عیدفطر یه ماراتن نفس گیر اما دوست داشتنی و نفس گیره😅 از صبح با صدای درزدن مهمونا از خواب بیدار میشیم و شب تا دیروقت مهمون داریم یا در حال مهمونی رفتن و عیددیدنیم😍 تو هم ک عاااااشق مهمون داشتن و مهمونی رفتنی،حسابی بهت خوش میگذره. ماشالله ...
11 تير 1397

جشن پایان دوره😘

روز سه شنبه ۲۵ اردیبهشت جشن پایان دوره ی پیش دبستانیتون توی سالن ارشاد برگزار شد. البته محیاگلی سال آینده باز هم پیش دبستانی خواهد بود ولی بخاطر علاقه ای ک ب خانم محمودی داشت حاضر نبود مهد بره و خانم محمودی هم بدون اینکه ازش تکلیف و نوشتنهای مشکل بخاد باهاش همکاری کرد و سال خیلی خوبی رو گذروندند. دوتا سرود داشتید ک از قبل حسابی تمرین کرده بودی. اسمتو خوندن و بهت لوح یادبود و گواهی پایان دوره ب اضافه ی هدیه ای ک خودمون تهیه کرده بودیم اهدا شد. حسابی خوشحال بودی. پیام خانم محمودی بعد از جشن ب من😉: 😘😘محیا یه قرص انرژیه واسه من😍وای دیشب با آهنگ فک میکرد رو جای خودش دیده نمیشه زو...
18 خرداد 1397

محیای من،دنیای من😘

فدای دخترک شیرین زبونم بشم ک روز ب روز خانم تر و شیرین زبون تر میشه. خیلی فهمیده ای و درک بالایی از اتفاقات داری.اونقدر هوش و ذهن و بیانت خوبه ک گاهی فراموش میکنیم تو فقط ۵سال داری و توقعاتمون ازت کمی زیادیه! چند هفته ی پیش ماشین ظرفشویی خریدیم.دوستت پریسا ازت پرسید این چیه؟گفتی اسمش خیلی آسونه،بش میگن ظرف شُس کن!!😂 با دوستت فاطمه بازی میکردی و من داشتم آشپزخونه رو مرتب میکردم.مثلا داشتی با چوب جادو،جادو میکردی!یهو ب من اشاره کردی و گفتی بفرماااا اینم یه خدمتکار تا کاراتو بکنه!!!😨گفتم دست شما درد نکنه.خییییلی ممنون!!! و سه تامون حسااااابی خندیدیم.😂 نماز خوندنت خیلی باحاله!هروقت ب نماز میایستی مهم همی...
2 خرداد 1397

نی نی!❤

روز پنجشنبه ۲۷اردیبهشت رفتیم سونو! از آقای دکترخرم خاستم اجازه بده کنار تختم باشی و تصاویر نی نی رو ببینی.با خوشرویی قبول کرد و وقتی نوبت ب من رسید گفت دخترخانمتو هم بیار و با دیدنت خندید و بهت خوشامد گفت. تصاویر تصاویر اولیه زیاد واضح نبودن دکتر ازت پرسید نی نی رو میبینی؟گفتی نههه هیچی معلوم نیس! دکتر خندید و گفت الان یه کاری میکنم ک معلوم بشه و بتونی ببینی! تصاویرو رنگی کرد و با حوصله واست توضیح داد ک این سرشه،این دستاشه،این پاهاشه....رو ب من کرد و گفت اینم بندنافشه!و از تو پرسید حالا اسم داداشی رو چی میخای بذاری؟! و پرسید خوشحالی داداشی داری؟دمغ شدی!گفتم توی حالش خورده،دلش آجی میخاست!دکتر خندید و گفت آجی هم واست میارن،تو و داداشی ...
1 خرداد 1397

برفی،خرگوش کوچولوی دوست داشتنی!

زمستون ک رفته بودیم قم،اولین زیارت گل دخترم از حرم حضرت معصومه(س) بود. بهت گفتم میگن کسی ک اولین بار بره جایی زیارت،هر دعایی کنه مستجاب میشه! و ازت خاستم هر دعایی ک میخای بکنی. زیرلب آروم پیس پیس میکردی کمی طولانی شد!کنجکاو شدم بدونم چ دعایی بود. گفتم ب منم میگی دعاهات چی بود؟و تاکید کردم البته اگه دوست داری!!(حالا هلاک بودم از فضولی ) گفتی اول دعا کردم تو واسم نی نی بیاری!بعد از خدا خاستم یه خرگوش بهم بده و بعدشم دعا کردم عسل(دختر خاله) بیاد خونمون و خیییییلی بازی کنیم! الهی مادر ب فدای دل کوچیک و دعاهای قشنگت دعای اولتو قول دادم بعد از برگشتن از سفر قرص نی نی بخورم تا نی نی دار شم! واسه دعای دومت هم ب خاله ناهید پیام...
6 ارديبهشت 1397

واقعیت تلخِ مرگ!

خدارو شکر تا بحال تجربه ای از مرگ عزیزی نداشتی! آنی عزیزمون ک فوت شد تو فقط یک سال و نیم بودی و هنوز معنی مرگو درک نمیکردی. خدارو هزار بار شکر آنقدر خاطره ای از متوفیان جدید فامیل نداشتی ک مرگ واست معنای خاصی پیدا کنه. بلدرچینات بعد از آنیکا بازم بیشتر شدن،گندم و کلوز و فرشته هم ب جمع بلدرچینات اضافه شدن!   یه روز قبل از پاگشای عمه نوری،فرشته کمی بدحال بود و روز مهمونی دیگه نتونست سرپا بایسته!و محیای دلرحم و مهربونم طاقت دیدن این صحنه رو نداشت و با گریه از ما میخاست حالشو خوب کنیم! با بابایی هماهنگ کردم و اونم فرشته رو قایم کرد و بهت گفتیم حالش خوب شد و پرواز کرد!! با اینکه از رفتنش ناراحت بودی ولی میگفتی اگه خوب شده اشک...
5 ارديبهشت 1397