محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

باز آمد بوی ماه مدرسه!!

سال اول تدریسم همه چیز راحت بود!مجرد بودم و بدون مسئولیت زندگی،فقط ب کارم میرسیدم. سال بعد دانشجو شدم.کارم سخت تر شد.تعلیم و تعلم در کنار هم!! بعد از ازدواج شرایط عوض شد.مسئولیتهام سنگین تر و توقعات بیشتر شد.اما با برنامه ریزی و لطف خدا و کمک همسرم تونستم از عهده ی کارها بربیام.امسال با وجود محیاگلی بازم کارم سنگین تره! متاسفانه یا خوشبختانه از اون دست معلمهای پرانرژیم ک تمام نیرومو صرف دانش آموزا میکنم و میخوام کارمو ب بهترین نحو انجام بدم.با نزدیکتر شدن مهر،شمارش معکوس منم شروع شده! خدارو شکر بابای محیا خیلی هوامو داره و همه جوره حمایتم میکنه.اما ب محیام ک نگاه میکنم بغضم میگیره.کارمو دوست دارم اما چطور میتونم ...
19 مهر 1392

اندر احوالات پاییزی ما!

ب شخصه فکر میکنم اگه بوته ی آزمایش یعقوب و لقمان عوض میشد و در شرایط مادرانه ی ما قرار میگرفتند،هم یعقوب صبرشو از دست میداد و هم لقمان ادبشو! باد پاییزی ب جز حس و هوای عاشقانه ش،ارمغان دیگه ای هم داره ک اصلا خوشایند نیست.اونم مرکب سواری دادن ب ویروسهای مختلفه! دو-سه روزی میشه ک سرما خوردم و علیرغم تمام اقدامات امنیتی-سلامتی از قبیل اسفند دود کردن و گذاشتن پیاز در اقصی نقاط خونه و ..... محیا خانوم هم داره علایم سرماخوردگیو نشون میده! دیالوگهای ویروس دار مادر و دختر: محیا: سرفه من: آخیییی دردت ب جونم عزیزدلم محیا: سرفه الکی من: مامان فدات شه عسل مامان محیا: بازم سرفه الکی من: قربونت...
19 مهر 1392

نه ماهگیت مبارک گل من!

انگار همین دیروز بود ک بعد از دیدن نتیجه ی مثبت بیبی چک،از خوشحالی جیغ میکشیدم و اشک میریختم!!یادم نمیره ک با چه لحنی ب باباییت گفتم:واااای نه ماه باید صبر کنم؟!؟....نه مــــــــــــــــاه؟!؟خیـــــــــــلی زیاده!! و چقدر زودگذشت نه ماهی ک فکر میکردم یک عمر زمان میبره!وچقدر زود شیرین عسلم نه ماهگیشو پشت سر گذاشت. دیشب سردرد شدیدی داشتم.بابایی داشت سرمو ماساژ میداد .تو کنار اسباب بازیهات،مشغول تماشای تلویزیون بودی،یه لحظه برگشتی و دیدی دست بابایی روی شقیقمه!با سرعت نور بر ثانیه خودتو رسوندی و باعجله دست بابارو از سرم دور کردی!خندیدیم و سعی کردیم با گفتن:بــــه بـــــــــه و نــــــــــــازی نــــــــــازی متوجه بشی اینکارو دوس...
19 مهر 1392

سه صبح دوری!!

4شنبه و 5شنبه و جمعه از ساعت 8 تا 13 یه دوره ی ضمن خدمت سه روزه داشتیم(ب مناسبت عوض شدن کتاب زبان انگلیسی) از ساعت11 ب بعد،راندمان مغزیم یه چیزی تو مایه های صفرمطلق بود!!آخه همه ی فکر و ذهنم پیش تو بود.فقط صدای خنده های شیرینتو میشنیدم و دلم واست یه ریزه شده بود. خداروشکر دختر خوبی بودی و بابایی رو اصلا اذیت نکردی. البته چهارشنبه شب،خونه مامان جون بودیم و ساعت10ک برگشتیم توی ماشین خوابیدی و 12 بیدار شدی و این آغاز یه شب بیخوابی واسه هممون بود!!تازه ساعت6 صبح خانوم خانوما خوابش برد و من فقط فرصت کردم از6 تا7/5بخوابم و سریع خودمو ب کلاس برسونم! اینجا ساعت3صبحه(همون صبح کذایی) فردا هم نوبت دندونپزشکی دارم و بازم...
23 شهريور 1392

روزت مبارک دخترم

محیای من،دخترک شیرینم،بهترین بهانه ی زندگیم،روزت مبــــــــــــــــــــــــــــارک امروز روز زیبایی بود.سومین دندون خوشگلت جوونه زد.لثه ی بالا سمت راست.ایشالا دندونای سالم و محکمی داشته باشی عسل مامان بعد از چندین ماه گرما و شرجی،بالاخره دیشب هوای خوبی داشتیم و امروز صبح فرصتی شد تا باهم توی حیاط حسابی آب بازی کنیم و ویتامین دی ذخیره کنیم! چند شب قبل با آجی مریم و مبینا رفتیم پارک.با اینکه هوا گرم بود اما ب تو و مبینا خیلی خوش گذشت.خیلی از تاب بازی خوشت اومده بود روز دختر ب تموم دخترای شیرین نی نی وبلاگی مبارک باشه   امیدوارم مثل حنا با مسولیت مثه کوزت صبور ...
16 شهريور 1392

کدبانوی نمونه!

همه میگن دختر همدم و یار مادره! خب همه راست میگن دیگه! محیای من از همین سن دوست داره توی کارهای خونه کمکم کنه! مدارکشم موجوده! اینم هست: البته گاهی خرابکاری هم میکنه. یه دفتر خاطرات دارم ک خیلی برام باارزشه.از دوران نامزدی خاطرات و تاریخهای مهم و ب یادموندنی رو توش مینوشتم. کمتر از یک دقیقه غفلت کافی بود ک محیا خودشو ب دفتر برسونه هربرگه رو چند تکه کنه اینم مجازاتت ...
14 شهريور 1392

بدرود هفت ماهگی!

هفت ماهگیت هم ب سرعت برق و باد سپری شد. یاد گرفتی بشینی، یه مقدار کم سینه خیز میری ، موقع بیرون رفتن دستتو ب نشونه ی خداحافظی تکون میدی ، موقع خوشحالی یا شنیدن آهنگ و تشویق کف میزنی(اینو خاله صدیقه یادت داد) ، علاوه بر دد،دادا،بابا،باوا بین غرغرهای روزانت حرف "گ" رو هم ب کار میبری ، با دستت ب همه چیز ضربه میزنی(عجب دست سنگینی هم داری،چندین بار مارو مستفیض کردی) ، خیلی ددری شدی اما غریبی میکنی و مامانی شدی ، دوتا دندون خوشگل درآوردی ، بعضی اصوات و حرکات مثه نچ نچ کردن یا زبون درآوردنو تقلید میکنی ، موقع آب یا غذا خوردن بشدت تلاش میکنی ظرفو ب دست بگیری و.... پ.ن1: این روزا سخت میگذرن.اما جای شکرش باق...
9 شهريور 1392

آیت الله بهجت

هیچ کودکی نگران وعده ی بعدی غذایش نیست زیرا ب مهربانی مادرش ایمان دارد ای کاش من هم مثل او ب خدایم ایمان داشتم اینو توی وبلاگ دخملی شکلک خوندم.خیلی ب دلم نشست.مخصوصا توی اینروزهایی ک گرفتار مشکل یکی از آشنایان هستیم.!به همین دلیل فکر نمیکنم تا مدتی بتونم آپ کنم یا ب وبلاگهای قشنگتون سر بزنم.فقط.....فقط....التماس دعای زیاد دارم ...
27 مرداد 1392

یه مروارید کوچولو

بالاخره انتظار ب سر رسید و نتیجه ی رقابت دو لثه مشخص شد! شما چی حدس میزنید؟ دیروز صبح وقتی آب میخوردی صدای دندون(!!) میشنیدم اما نمیدونستم بالاس یا پایین.کاوش هم بیفایده بود! تا اینکه امروز ظهر ساعت یک و بیست و پنج دقیقه متوجه ی یه جوونه ی ظریف و سفید از دندون پایین سمت راست شدم! بــــــــــــــــللللله ورم لثه ی بالایی فقط یه نکته ی انحرافی بوده! گل دخترم،داره کم کم بزرگ و خانوم میشه! وقتی میبوسیدمت و قربون صدقه ت میرفتم و بهت تبریک میگفتم،ناخوداگاه اشک توی چشام جمع شد.محیای کوچولوی من ک حتی نمیتونست گردنشو صاف نگه داره حالا هزار ماشالله بزرگ شده و داره دندون دار میشه! من و بابایی تصمیم ...
24 مرداد 1392