محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

گرگیعان-رمضان ۹۸

گرگیعان یا قرقیعان نام یک آیین سنتی رایج در جنوب خوزستان، استان هرمزگان، عراق، بحرین، کویت، و شرق عربستان (احساء و قطیف) و امارات متحده عربی است که در شهریور ماه ۱۳۹۵ به عنوان میراث معنوی مردم عرب ایران به ثبت ملی رسید. در شب پانزدهم ماه رمضان، بچه‌های کوچک پس از افطار، لباس‌های محلی خود را پوشیده، معمولا پسران دشداشه پوشیده و دختران عبای عربی بر سر می‌کنند و با شور و شعف برای جمع‌آوری عیدی و شیرینی ماه رمضان به درب خانه‌های اطراف می‌روند. ما هم مطابق هرسال،تدارک مختصری برای گرگیعان دیدیم که بچه هایی که میان درب ...
31 ارديبهشت 1398

بستری شدن حسام.

خدارو هزاران هزار بار شکر،محمدحسام بعد از ۳ روز بستری،بسلامتی از بیمارستان مرخص شد. یه دنیا ممنونم از مهربونیتون،از دعاهایی ک کردید و انرژی مثبتی ک فرستادید.😘❤😘 و اما.....آنچه گذشت: عصر پنجشنبه،حسام کمی اسهال شد.گذاشتم ب پای دندون درآوردن و روز اول خیلی جدیش نگرفتم! اسهالش ک بهتر نشد،بردیمش دکتر،اما افاقه نکرد. علاوه بر اینکه اسهالش بیشتر شد،استفراغ و دلپیچه هم اضاف شد! دیگه مطمئن بودیم ربطی ب دندون نداره و بازم بردیمش دکتر. اینبار علاوه بر دارو،آمپول هم نوشت تا بالا نیاره و بتونه دارو خوراکی بگیره. بازم فایده ای نداشت و گریه امونش نمیداد روز یکشنبه اسهالش خیلی شدید شده بود و معدش حتی آبو هم پس میداد و یه...
25 ارديبهشت 1398
1292 19 18 ادامه مطلب

برای سلامتی حسام دعا کنید.😢

تورو خدا برای حسامم دعا کنید. بخاطر اسهال و استفراغ شدید و دلپیچه بیمارستان بستری شده دعا کنید واسش 😢😢 تورو خدادعا کنید زودتر حالش خوب شه. بچم دیگه حتی نا نداره گریه کنه.😭😭😭
22 ارديبهشت 1398

هفت ماهگی محمدحسام😘

پایان هفت ماهگیت مبارک باشه گل پسرکم😘 طی این یکماه کاملا یادگرفتی چهار دست و پا حرکت کنی و یجورایی نقش جاروبرقی رو توی خونه ایفا میکنی و هرچی روی زمیت پیدا کنی میذاری دهنت.😁❤ یه سبک جدید از آوازو کشف کردی!😉آب دهن یا شیرو توی دهنت قرقره میکنه و از صدایی ک ساختی کلی ذوق میکنی!😁 توی خواب خیلی غلت میزنی و همه ی ژستهای خوابیدنو امتحان میکنی!بهترین و سنگین ترین خوابت در حالت روی شکم و بعدش روی پهلوی راستته.💋 بهتر از قبل توی روروئک میمونی و اجازه میدی کارهامو انجام بدم. دوست داری باهات بازی کنیم،بدو بدو،توپ بازی،اتل متل،دالی موشه،قلقلک و .... این قاب عکسو خیلی دوست داری و با زبون خودت با اسبهاش حرف میزنی!😄...
21 ارديبهشت 1398

جشن پایان پیش دبستانی محیاگلی-سال ۹۸

محیایِ من،یک فصل دیگه از زندگیت هم بسلامتی سپری شد و کم کم وارد یه مرحله ی جدید از زندگیت میشی.... پیش دبستانیت ب پایان رسید و وارد دنیای بزرگترها میشی. دنیای کتاب و درس و امتحان،پشت نیمکت نشستنهای طولانی،شیطنت های یواشکی،بازیگوشیهای زنگ تفریح،صف بوفه ی مدرسه،سخنرانیهای خسته کننده ی سرصف و مراسم،ورزش صبحگاهی،دوستیهای ساده و صمیمی و ..... خدارو هزاران هزار بار شکر ک بزرگتر و مستقل تر میشی ،خدارو هزاران هزار بار شکر ک کنارتم و شاهد قدکشیدنتم.😘😘😘 محیایِ من،عزیزترین و دوست داشتنی ترین مخلوق خدا روی زمین😘چقدر زیباست لحظه لحظه ی زندگی دخترانه ات.😘 با تو دوباره کودک میش...
19 ارديبهشت 1398

دندانی بیفتاد و دندانی جوانه زد!😀

یکشنبه ۸ اردیبهشت یه روز پرمشغله و خاطره انگیز بود. هم با آجی امل(عمه ی محیا)رفتیم خرید عقد و انتخاب آرایشگاه و .... و هم دومین دندون محیاگلی افتاد و هم اینکه اولین مروارید گل پسری جوونه زد و حسام خان دندون دار شد.😘😊 حالا تفصیل اتفاقات فوق😅😆: صبح اجی امل همراه مامان بزرگ و عمو فاخر و آقاحسین و مهناز خواهرش اومده بودند یه سری خریدهای قبل از عقدو انجام بدن،ک سرزده اومدند خونمون و ناهار خونمون صرف کردند. امل و خانمها بعد از ناهار موندند تا با هم بریم ادامه ی خرید و انتخاب آرایشگاه و لباس و .... چون من پشت فرمون بودم،آجی امل حسامو بغل میگرفت و ب روال همیشه حسام توی ماشین خوابش میبرد. هر آرایشگاهی میرفتیم میپرسیدند عروس کیه...
16 ارديبهشت 1398

شما خوشبختید،اگه.....

یه مادر دارین که نفس میکشه؟؟ شما خوشبختید،شک نکنید!!😔 حسام چند روزه بداخلاق و بی اشتها شده. دو روز اسهال داشت،دیروز بهتر شده بود تا اینکه دیشب بازم شروع شد.... بابا ک متوجه شد خسته شدم،با اینکه دست کمی از من نداشت،مثه همیشه از خودگذشتگی کرد و گفت امشب حسامو تا صبح نگه میدارم و برو استراحت کن. پاشدم ک ریخت و پاشهای خونه روجمع کنم ک اشکهام بیصدا جاری شدن.... بابا منو دید و گفت:فااااطمه قربونت برم میدونم خیلی خسته شدی،تا جایی که بتونم کمکت میکنم،برو استراحت کن. دیگه بغضم ترکید و گفتم بخاطر خستگی نیست....مامانمو میخام،میخام بهش زنگ بزنم بگم حسام مریض شده،میخام بهم قوت قلب بده،راهنماییم کنه....هروقت محیا مریض میشد زنگ می...
3 ارديبهشت 1398
1