محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

داداشی ب دنیا خوش اومدی💖

خدارو شکر بالاخره ۹ ماه انتظار و لحظه شماری ب خیر و سلامتی ب پایان رسید و روز یکشنبه ۸ مهر ساعت ۱۹و ۴۵ دقیقه محمدحسام کوچولو ب دنیا اومد.و با اومدنش قلبهای شکسته از داغ مادربزرگو امیدی تازه بخشید.❤ از ۹ صبح حس کردم قراره داداشی ب دنیا بیاد.ناهار چلو خورشت قیمه حاضر کردم و چون میدونستم تا مدتی محروم از این غذا میشم از خجالت شکمم در اومدم و یه دل سیر غذا خوردم.😆 عصر محیاگلی رو گذاشتم خونه مادربزرگ کنار عمه ها و همراه بابا رفتیم بیمارستان فاطمه زهرای اهواز. از مدتها قبل تنها نگرانیت این بود ک شب بستری بشم و کنارت نباشم!!شب ک موندم تموم فکر و ذکرم پیشت بود و دائم دعا میکردم زود خوابت ببره و بی تابی نکنی. ۶صبح بیدار شدی...
4 آبان 1397

محیا ب پیش دبستانی میرود!❤

محیای عزیزم،غنچه ی نازنینم بالاخره راهی مدرسه شد.😘😘 بعد از کلی فکر و تحقیق،بالاخره دبستانی حضرت آسیه (س)رو برای پیش دبستانیت انتخاب کردیم تا با محیط مدرسه بیشتر آشنا بشی و سال دیگه برای کلاس اول مشکلی نداشته باشی.💖 چ حس شیرین و وصف ناپذیری بود آماده کردن روپوش و وسائل مدرسه ت❤ تو هم مثه مامانی کلی ذوق داشتی و وسایل و لباساتو دائم توی خونه امتحان میکردی.😉 من ک شب اصلاااا خوابم نبرد.دخترکِ شیرین زبونِ من ک انگار همین دیروز متولد شده بود،حالا قد کشیده و خانم شده و میره مدرسه.😍انگار نهالی رو ک با عشق و زحمت کاشتی تازه ریشه هاش توی خاک محکم شده باشه.پر از یه حس ناب بودم. لباساتو همراه با دعای خیر اتو میزدم و دعا...
1 مهر 1397

مادرم رفت!😢

کاش آن شب را نمی آمد سحر!😢 ۷صبح روز یکشنبه ۴شهریور ۹۷ تلخترین جمله ی عمرمو از بابات شنیدم!”فاطمه مامانت سلامتو رسوند!“و در حالیکه بغضش ترکیده بود و به شدت گریه میکرد گفت:”فاطمه مادرت رفت!“ 😢😢😢😢😢 و من فرو ریختم!!دنیا بر سرم آوار شد.....و فقط سکوت کردم و سکوت.....لباس مشکی ب تن کردم و بی صدا نشستم عکساشو نگاه کردم!💔 تو هنوز خواب بودی،بابا رفته بود تهران ملاقات بی بی و ب من بخاطر بارداریم اجازه پرواز نداده بودن!عمه امل و عمو مرتضی شب کنارمون مونده بودن. دلم نه دلداری میخواست و نه هییییچیییی بجز اینکه از این خواب مسخره بیدار شم و مادرم هنوز کنارمون باشه! محیایِ من،خیییییلی سخته بی مادری......
28 شهريور 1397

بروجرد-تابستان ۹۷

جمعه ۱۲ مرداد بعد از اینکه محیاطلای من از خواب تقریبا ۱۳ ساعتش بیدار شد!!از همدان ب مقصد بروجرد حرکت کردیم.خیلی دوست داشتیم بیشتر بمونیم،اما خونه رو سپرده بودیم ب پسرعمو و عمه ت و اونا میخاستن برگردن و چاره ای جز برگشت نداشتیم!😉 توی پارک جنگلی ملایر کمی موندیم و هندونه خوردیم و گل دختری میوه های کاج جمع کرد.😁 کلا کلوچه دوست نداری،اما خیلی از کلوچه های محلی ملایر خوشت اومد و پشیمون شدیم چرا بیشتر نگرفتیم.😋 قبل از ظهر رسیدیم بروجرد و رفتیم باغ فدک. توی یه محوطه ی حصارکشی شده آهو بود.بمحض ورودمون متوجهشون شدی و رفتی کنارشون. یکی از بچه آهوها/شایدم گوزنها(راستش تفاوتشونو مطمئن نیستم😅)کنار حصار بود و تونستی نواز...
24 مرداد 1397

همدان-تابستان ۹۷

روز سه شنبه ۹ مرداد همراه دایی منصور اینا و بی بی و خاله تاجیه راه افتادیم ب سمت همدان. بی بی توی ماشین ما بود و تو از این بابت خیلی خوشحال بودی.😉😘😀 ناهارو زنگنه صرف کردیم،یه جای باصفا قبل از ملایر طبق معمول هم یه هاپو پیدا شد ک تو بهش غذا بدی!😀 این بار تو نقش حنا(دختری در مزرعه) رو داشتی و هاپو هم همون پاکوتاه بود.😁 بعد از ظهر رسیدیم همدان و جاگیر شدیم. صبح روز بعد رفتیم گنجنامه و ناهارو همونجا صرف کردیم. چون بالا رفتن از مسیر برای بی بی سخت و تقریبا غیرممکن بود،همون پایین زیر سایه ی درختها نشستیم ولی برای تفریح رفتیم کنار آبشار و حسابی خوش گذروندیم. ویلچر بی بی شده بود یکی از سرگرمیهای ...
22 مرداد 1397

محلات-تابستان ۹۷

روز شنبه ۶ مرداد ب همراه خونه ی دایی کمال و دایی منصور و باباحاجی اینا رفتیم سمت آبگرم و محلات. حسابی ذوق داشتی ک زودتر بریم استخر آبگرم.مایو شنا هم آورده بودیم.این استخرو اختصاصی گرفتیم و قرار شد یه سانس آقایون برن و یه سانس هم خانمها تنی ب آب بزنن. من بخاطر وضعیتم منع شدم از رفتن توی آبگرم و تو دائم اصرار داشتی ک زودتر نوبتمون بشه. دایی کمال گفت بری و کنار بابایی باشی.تو هم خوشحال رفتی.ک ایکاش نمیرفتی😔 صدای گریه و سرفه هاتو ک شنیدم فهمیدم اتفاقی افتاده!! تو بی هوا رفته بودی توی استخر قسمت عمیق و بقول خودت میخاستی مثه پریهای دریایی شنا کنی و برای چند ثانیه غرق شده بودی تا اینکه مصطفی پسر دایی متوجه شد و نجاتت داد. ...
20 مرداد 1397

خمین-تابستان ۹۷

سه-چهار سالی هست ک بابابزرگت یه باغ توی خمین خریده و تابستونا،خودش یا دایی منصور از گرمای خوزستان ب اونجا پناه میبرن😉 زمستون ک رفته بودیم برف بازی باغو دیدیم. تقریبا یک هفته بعد از عید فطر،بابابزرگ و مامان بزرگ و خاله تاجیه و دایی منصور و خونوادش رفتن خمین.واسه من ک حداقل هفته ای یه بار ب مامانم سر میزدم دوریشون خیلی سخت بود. اونقدر ک تو زبون ب نصیحتم باز کردی و گفتی:مامان مگه تو نی نیی؟چقدر میگی مامانم مامانم؟؟یکم بزرگ شو!!تو دیگه بزرگ شدی!!!😅😅 بهت گفتم آدما هرچقدم بزرگ باشن بازم ب مامانشون نیاز دارن!گفتم تو هم ک بزرگ شدی و دلتنگم شدی،اگه بچت این حرفو بهت زد اینو بهش بگو! گفتی اوووه من ک تا اونموقع این حرفا یادم نمیمونه!!😁 ...
16 مرداد 1397