نازنین محیای یک و نیم ساله ی من!
چند روز پیش بابا ازم پرسید:"حس میکنی محیامون بزرگ شده؟" گفتم:"آره....از وقتی مفهوم حرفامونو میفهمه،واقعا بزرگ شدنشو حس میکنم!"
وقتی ازت سوالی میپرسیم با دقت گوش میدی و اگه جوابش مثبت باشه سرتو میاری پایین و میگی"اوهم" اگه هم منفی باشه بازم سرتو پایین میاری و میگی "نه"!!
استاد پیداکردن اشیاء گمشده ای!!هروسیله ای رو بخوایم بهت میگیم و ظرف سه سوت پیداش میکنی و میگی "آنااا"(اینا)
دیگه لازم نیست برای گرفتن ناخنهات منتظر خوابت بمونم.خیلی محترمانه میشینی و اجازه میدی ناخناتو ب قول خودت "چیک چیک" کنم.
خیلی پرحرف شدی و چندین دقیقه متمادی ب زبون شیرین خودت حرف میزنی و میخندی.گاهی وسط حرف من و بابا میپری و وادارمون میکنی ب حرفات گوش بدیم!!
توی خونه "حکومت اسلامی" حکمفرما کردی!از بیرون ک میایم نمیذاری لباسامونو عوض کنیم!!شال و روسری میاری واسم و میگی "بِـــش"(بپوش) اما خودن دوست داری بدون هیچ لباسی توی خونه مانور بدی!
دل نازک و حساس شدی و حتی یه کوچولو دعوا کردنت بغض و اشک و قهرتو ب دنبال داره.
موقع جابجا کردن وسایل سنگین یا سنگین جابجا شدن خوت میگی "آعلی" (یا علی)
از چیزی خوشت نیاد و بخوای متوقف بشه میگی "تمااااام"
ب سرسره میگی لِــله
ب ماهی میگی مِـــمو
ب هندونه میگی نونه
وقتی لباس جدید میپوشی/میپوشیم با ذوق و شوق بش دست میکشی و میگی قِــــــــشن (قشنگه)
تکه کلام اینروزات اینه ک با یه لحن خاص و خیلی کشدار میگی " اَکُـــــن " (نکن)گاهیم میگی "قاقا اکن" (آقا نکن)
ب تبسم میگی تَــمو و ب آنی دخترخاله ناهید میگی "آنی".خیلی دوسش داری و حداقل نصف جملاتت یه آنی داره!
روزایی ک انسولین مامان جونو میزدم،هرچیزی دم دستت بود جای انسولین میزدی و میگفتی "ایــــز" (جیز)
اولین و ساده ترین قصه ی من درآوردی ک میشنوی اینه:
"یکی بوی،یکی نبود.یه روز یه هاپو اومد گفت هاپ هاپ.گفتم هاپو چی میخوای؟گفت هاپ هاپ....نام نام!گفته نـــــــــــه هاپو،نام نام مال محیاس،نام نام مال دخترمه!و شخصیت هاپو جاشو با بقیه ی حیوونا با صداهای مختلف عوض میکنه.(پاورقی اینکه محیا ب شیر مامان میگه نام نام)
اوضاع و احوال مامان توی ادامه ی مطلب اومده
بابزرگ شدنت منم دارم بزرگتر میشم.کم کم دارم از دنیای دخترانه م فاصله میگیرم.حالا واقعا دارم "مادر" میشم.مثه همه ی مادرایی ک همیشه یه تصویر فداکارانه دارن.مثه مادرایی ک توی زندگی ذوب شدن.بدون اینکه بخوام دارم خودمو یه جور دیگه میسازم.....یه فاطمه ی جدید ک زمین تا آسمون با فاطمه ی قبلی فرق داره.....
دیرتر از کوره درمیرم،خیلی ب تمیز بودن خونه اهمیت میدم،کیک و شیرینی میپزم،لباسای جور واجور میدوزم،ساعتها کنارت میشینم و با هم کتاب میخونیم،نقاشی میکنیم،با عروسکات بازی میکنیم،با هم میدویم،دستمو میگیری و کنار هم قدم میزنیم.
تقریبا دو هفته ای میشه ک مامان جون عصب هر دو دستشو عمل کرده.خاله بوبی هم بخاطر امتحانات ارشدش خونه نبود.هر روز صبح ب محض بیدار شدن ماشینو ور میداشتم و میرفتم هم انسولینشو میزدم و هم تا جایی ک میتونستم کاراشو انجام میدادم.اگه بابا خونه بود تو کنارش میموندی و تنها میرفتم،اگه نبود تورو همراه خودم میبردم.خلاصه اینکه اینروزا دربست در خدمت دوتا عشق خودمم"مادر و دخترم"