یلدایِ محیاگلی!
سومین سونو تاریخ تولدتو اول دیماه زده بود!!
تصمیم داشتم اگه تاریخش درست بود اسمتو بذارم "یلدا"!!بابا موافق نبود!
کارِ خدا بود ک 1دی ب دنیا نیومدی و شدی"محیا" و بین من و بابا تفرقه نیفتاد!
یلدای پارسال،شکمم یه چیزی بود تو مایه های برجِ میلادِ افقی!!
تاندون پای چپم بر اثر فشارِ محیای خوشگلم کشیده شده بود و ب زحمت میتونستم راه برم.
امسال اما نرم و نازک،چست و چابک!!
باباحاجی دیروز رفت کربلا و ما شب یلدارو خونه ی مامان جون سپری کردیم.ب صرف هندونه و بستنی و یه عالمه هله هوله!
تو هم شده بودی ستاره ی مجلس و با دست زدن و حرکاتِ موزون،همه رو ب خنده وامیداشتی!
و اما....یا ب عبارتی عامّااا....بهترین و شیرین ترین و ب یادموندنی ترین خاطره ی شب یلدای امسال لحظه ای بود ک "محیام" اولین قدمهای مستقل زندگیشو برداشت!
از فرط خوشحالی زبونم بند اومده بود.حداقل7-8قدمو ب تنهایی رفتی و اینکارو تا آخرِ شب تکرار میکردی!
الهی مامان دورت بگرده.قدماتو روی چشمام بذار نفسم.
چیزی ک بیشتر منو ذوق زده کرد این بود ک اولین قدمهاتو خونه ای برداشتی ک مامانتم اولین قدمهاشو برداشته بود!
محیایِ من،دخترکِ شیرینم،دیدن اولین قدمهات منو تا آسمونا برد.
همه ی هستیِ من داره بزرگ و خانوم میشه.مامان ب فدات،چشمام کف پات دخترکِ دوست داشتنیِ من.محیایِ من،یلدات مبارک باشه.میدوارم بهار آرزوهات هیچوقت زمستونی نشه.
پ.ن:ب علت ناک اوت شدن موبایلهای من و بابای محیا،ب دست محیاگلی تا اطلاع ثانوی پستهام بدون عکس جدید از محیاگلیه