محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

برای وقتی ک بزرگ شدی!!

1392/9/22 16:27
1,384 بازدید
اشتراک گذاری

محیا

یه حرفایی هست ک باید گفته بشه.میترسم وقت گفتنش ک برسه من نباشم بهت بگم.میترسم بزرگ ک شدی کسی نباشه بهت بگه بابایی چطور پا ب پای من برات زحمت کشیده.میترسم یادت بره چقدر واسش عزیزی!!

محیا

برخلافِ من ک همیشه عاشق بچه بودم،بابات دوست نداشت بچه دار شیم!عمه هات میگفتن"چون تورو خیلی دوست داره،میترسه یه رقیب پیدا کنه!!"

باردار ک شدم،انگار دنیا رو بهم داده بودن.با وجود درد و اذیتهایی ک داشتم،خوشحال بودم و از لحظه لحظه ش لذت میبردم!

بابا خیلی مراقبم بود و خیلی زیاد هوامو داشت.اما هنوز خبری از ابراز احساسات نبود!

گاهی نگران میشدم ک نکنه هیچوقت احساسات پدرانه ش بروز نکنه!

بعد از بدنیا اومدنت حال بابا دیدن داشت!یه چرخش 180درجه ای!!

شب اولی ک اومدیم خونه.صندلیشو گذاشت کنار گهوارت و ساعتها با اشتیاق نگاهت میکرد و دست و پاهاتو میبوسید!

هرشب با گریه هات بیدار میشد،بغلت میکرد و سعی میکرد آرومت کنه!هرچند تو فقط بغلِ من آروم میگرفتی!

الان روزی نیست ک بابا نگه:"فاطمه،من بدون محیام میمیرم!"

بغلت میکنه و از ته دل میگه:"محیا،از عمرم به عمرت اضافه بشه"

با لحن خاص خودش میگه:"محـــــــــــــــــــــــیا،من خیلــــــــــــی دوستت دارم!"تو میخندی و خودتو لوس میکنی!

نمیدونم چرا یهو دلم گرفت و خواستم این چیزا رو بدونی!

خواستم بدونی بابایی چقدر از خودش مایه میذاره تا احساس خوشبختی کنیم.

یه جا خونده بودم:

"مادر مثه مداده ک هرروز تراشیده میشه و کوچیک شدنشو حس میکنی.اما پدر مثه خودکاره.هرچقدر باهاش بنویسی تغییری در ظاهرش احساس نمیکنی.فقط یه روز باخبر میشی ک دیگه نمی نویسه!"

محیایِ من،نفسم،میدونم اونقدر خوب و مهربونی ک هیچوقت دلت نمیاد کسیو برنجونی.اما گل دخترکم،بابایی برخلاف هیکل و ظاهرمردونش قلب کوچیکی داره!مراقب باش هیچوقت قلبشو درگیر آه نکنی.نازنین محیایِ من،بابا تا بینهایت عاشقته،هیچوقت نذار سایه ی غم روی دلش سنگینی کنه!

پ.ن1:خدارو هزار بار شکر ک آواگلی ب سلامت مرخص شد.خدا همه ی بچه هارو در پناه خودش حفظ کنه.

پ.ن2:جمعه بعداز ظهر خونه ی خاله زهرا بودیم.من عباس پسرِخاله رو بغل کردم.برای اولین بار حسادتت گل کرد!بازیتو رها کردی و با گریه اومدی کنارم.مامان فدای دخترکِ شیرینش بشه.

پ.ن3:یکشنبه 9/17/موقع شام برای اولین بار خودت ب تنهایی قاشقو ب دهنت بردی و غذا خوردی.آشِ مامان پز داشتیم.قربونِ شیرین عسلم بشم ک داره خانوم میشه!

پسندها (3)

نظرات (33)