محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

برای وقتی ک بزرگ شدی!!

1392/9/22 16:27
1,381 بازدید
اشتراک گذاری

محیا

یه حرفایی هست ک باید گفته بشه.میترسم وقت گفتنش ک برسه من نباشم بهت بگم.میترسم بزرگ ک شدی کسی نباشه بهت بگه بابایی چطور پا ب پای من برات زحمت کشیده.میترسم یادت بره چقدر واسش عزیزی!!

محیا

برخلافِ من ک همیشه عاشق بچه بودم،بابات دوست نداشت بچه دار شیم!عمه هات میگفتن"چون تورو خیلی دوست داره،میترسه یه رقیب پیدا کنه!!"

باردار ک شدم،انگار دنیا رو بهم داده بودن.با وجود درد و اذیتهایی ک داشتم،خوشحال بودم و از لحظه لحظه ش لذت میبردم!

بابا خیلی مراقبم بود و خیلی زیاد هوامو داشت.اما هنوز خبری از ابراز احساسات نبود!

گاهی نگران میشدم ک نکنه هیچوقت احساسات پدرانه ش بروز نکنه!

بعد از بدنیا اومدنت حال بابا دیدن داشت!یه چرخش 180درجه ای!!

شب اولی ک اومدیم خونه.صندلیشو گذاشت کنار گهوارت و ساعتها با اشتیاق نگاهت میکرد و دست و پاهاتو میبوسید!

هرشب با گریه هات بیدار میشد،بغلت میکرد و سعی میکرد آرومت کنه!هرچند تو فقط بغلِ من آروم میگرفتی!

الان روزی نیست ک بابا نگه:"فاطمه،من بدون محیام میمیرم!"

بغلت میکنه و از ته دل میگه:"محیا،از عمرم به عمرت اضافه بشه"

با لحن خاص خودش میگه:"محـــــــــــــــــــــــیا،من خیلــــــــــــی دوستت دارم!"تو میخندی و خودتو لوس میکنی!

نمیدونم چرا یهو دلم گرفت و خواستم این چیزا رو بدونی!

خواستم بدونی بابایی چقدر از خودش مایه میذاره تا احساس خوشبختی کنیم.

یه جا خونده بودم:

"مادر مثه مداده ک هرروز تراشیده میشه و کوچیک شدنشو حس میکنی.اما پدر مثه خودکاره.هرچقدر باهاش بنویسی تغییری در ظاهرش احساس نمیکنی.فقط یه روز باخبر میشی ک دیگه نمی نویسه!"

محیایِ من،نفسم،میدونم اونقدر خوب و مهربونی ک هیچوقت دلت نمیاد کسیو برنجونی.اما گل دخترکم،بابایی برخلاف هیکل و ظاهرمردونش قلب کوچیکی داره!مراقب باش هیچوقت قلبشو درگیر آه نکنی.نازنین محیایِ من،بابا تا بینهایت عاشقته،هیچوقت نذار سایه ی غم روی دلش سنگینی کنه!

پ.ن1:خدارو هزار بار شکر ک آواگلی ب سلامت مرخص شد.خدا همه ی بچه هارو در پناه خودش حفظ کنه.

پ.ن2:جمعه بعداز ظهر خونه ی خاله زهرا بودیم.من عباس پسرِخاله رو بغل کردم.برای اولین بار حسادتت گل کرد!بازیتو رها کردی و با گریه اومدی کنارم.مامان فدای دخترکِ شیرینش بشه.

پ.ن3:یکشنبه 9/17/موقع شام برای اولین بار خودت ب تنهایی قاشقو ب دهنت بردی و غذا خوردی.آشِ مامان پز داشتیم.قربونِ شیرین عسلم بشم ک داره خانوم میشه!

پسندها (3)

نظرات (33)

mahtab
18 آذر 92 16:19
سلام حقیقتا بر دل بنشیند هر انچه که از دل برآید خدا شما و همسرتون رو برای محیا جون حفظ کنه
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
نظر لطف شماست ممنون از محبتتون
مامان لي لي
18 آذر 92 16:22
نم نم معرفتت را با دریای محبت دیگران عوض نمی کنم حتی اگر از دیدگانم دورباشی به رسم سپاس نوشتم که بدانی" عزیزی".
الهام مامان محیا
18 آذر 92 16:29
چه حرفهای خوبی فاطمه آفرین کار خوبی کردی فکر کنم هممون باید یه همچین پستی برای باباهای بیچاره بذاریم
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
مرسی عزیزم پس سوژه ی یه پست جور شد
الهام مامان محیا
18 آذر 92 16:30
خصوصی
مامان لي لي
18 آذر 92 16:35
الاهي فداي با قاشق غذا خوردنت خاله جوني🌺🌺 مرسي فاطمه جونم بازم بابت اوا... انشالله هميشه كنار همسري و دخملي با ارامش و عشق زندگي كنين😘😘😘
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
مرسی خاله جون ممنون از لطفت،خدا آواگلیو سلامت نگهداره
مامان محیا
18 آذر 92 21:19
این محیاها و باباهاشون دنیایی دارن واسه خودشونخدا همه شونو حفظ کنه واسمون
مامان محیا
18 آذر 92 21:20
به به .روز به روز داری بزرگتر میشی عزیز خاله .قربون اون دستای کوچیکت برم که به قول محیا عاشق دست میگیری
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
مرسی خاله جون ب قول محیا چی؟
مامان محیا
18 آذر 92 21:21
پس همه ی بچه ها حسودی میکنن؟؟؟
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
فک کنم از الان شروع شد
مهتاب
18 آذر 92 21:34
محیای شما هم مثل من دی ماهیه به ایستادن تشویقش کنین براش دست بزنین بازیهایی که باید بایسته باهاش انجام بدین از روروک بیارینش بیرون به زودی راه میفته اما باید انگیزه پیدا کنه برای راه افتادن
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
میگن دیماهیها آدمایی آروم و صبورن،راسته؟مرسی از راهنماییت عزیزم.حتما اجرا میکنم.
مامان محیا
18 آذر 92 22:06
محیا به قاشق میگه ااشق یا همون عاشق
نرگس
19 آذر 92 14:49
یک گوشه ازقلبم هست که همیشه فقط برای بابام میمونه ، همون جایی که خاطرات کودکی ام هنوز زنده اند حتی وقتی بزرگ میشم … با حرفهات دلم واسه اقاجونم تنگ شد
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
قصد نداشتم دلتنگت کنم عزیزم....فرصت خوبیه،اگه مقدروه یه زنگ بهش بزن
مامان لي لي
19 آذر 92 16:16
'تو صورت آدمها؛ که یه زمانی صمیمیت و صداقت رو روایت میکرد، روزگاری آینه ای بود به نان چشم! آینه ای که همه اونچه که باید می فهمیدی توش پیدا بود، اما حالا نمیدونم اون آینه زنگار گرفته، یا واقعأ دیگه چیزی برای فهمیدن تو دلها نیست! نمیدونم دیگه چشمها چشم نیستن، یا دلها دل نیستن!
مامان فاطمه
19 آذر 92 16:20
خیلی قشنگ نوشتی مامانی... ایشالله محیا جونی هم قدر باباش رو می دونه و یه روز می فهمه که مامان وباباش واسه اون از همه چیزشون گذشتن و از جونشون مایه گذاشتن
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
مرسی عزیزم.انشالله
مینا مامان روشا
19 آذر 92 22:48
عزیزم قربون حسادتت.من عاشق اون لحظه ایم که بچه ها حسادت میکنن و میدون سمت مامانش و میخواند فقط واسه خودشون باشه
مینا مامان روشا
19 آذر 92 22:49
مامان فاطمه خیلی قشنگ نوشتی. ایشالا محیا جوووووووووون قدر شما و باباش رو همیشه میدونه
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
ممنون از لطفت عزیزم،انشالله
مامان محیا
20 آذر 92 10:41
خبر خبببببببببببببر خببببببببببببببببببر همگی بیاد خبببببببببببببببببببببر دارم خببببببببببببببببببببر میدونی این چیه ؟شعر مدرسه ی موش هاست اونجا که معلمه میگه بیادمیدان شهراومدم واست کامنت بزارم که بگم بیاآپ شدم نوشتم خبر یاد این شعر افتادم گفتم بنویسم تداعی خاطرات بشهحالابدوبیا که آپیدم
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
آج جووووووووون آخی یادش بیر(ما دهه شستیا با خاطراتمون زنده ایمااااا)
مامان حلما
20 آذر 92 13:48
سلام عزیزم امیدوارم همیشه شیرینی خوشبختی رو احساس کنی دخترا هم که کلا لوس بابایین مثل حلمای من باباش میگه حلما نفس منه .فعلا که از بازدید خبری نیست حتما شهر به شهر اجرا میشه نازک نشریه ی اینترنتی زندگی کودکان تو گوگل سرچ کن دفعه قبل ادرسشو برات گذاشتم نمیدونم چرا این طوری شد تو pasteکردن مشکلی پیش اومده این دفعه عنوان فارسی رو برات میذارم
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
مرسی گلکم حتما سر میزنم
مامان لي لي
21 آذر 92 3:00
خدايا!سرده اين پايين، ازاون بالا تماشاکن، اگه ميشه فقط گاهی بيا دست منو "ها"کن! خداياسرده اين پايين،ببين دستامو ميلرزه،ديگه حتی همه دنيا به اين دوری نمی ارزه!کسی اينجانمیبينه، که دنيازيرچشماته، يه عمريادمون رفته، زمين دارمکافاته! خدايا!وقته برگشتن، يه کم بامن مداراکن، شنيدم گرمه آغوشت، اگه ميشه منم جاکن؟!
مهدیه ( مادر دختری)
21 آذر 92 10:10
چه بامزه منم به سختی همسری رو راضی کردم نی نی بیاریم! ولی حالا قلبش به عشق فاطمه اش میزنه! حالا هم میگه همین یکی و بس! میگه خدا یکی دخترم یکی!!!!!!!!!!!!
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
آره،حالا هم برخلافِ من ک خونواده ی پرجمعیت دوست دارم مثه همسر شما فقط همین یکیو میخواد
مرضیه مامان محیا
21 آذر 92 15:39
سلام فاطمه جون محیاجون چطوره؟ خیلی قشنگ نوشتی عزیزم حتماً بابای محیاگلی هم خیلی پدر خوبیه که مامانی به دخترش سفارش میکنه که هواشو داشته باشه فاطمه جان امیدوارم به قول یزدی ها پای هم پیرشین و سایتون از سر دخترمون کم نشه این هم واسه محیاجون و بابایی و مامانیش
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
سلام عزیزم خدارو شکر خوب و سرحاله مرسی گلمتقدیم ب مرضیه ی گلم
مامان آوا
22 آذر 92 1:35
سلام عزیزای نازنیم خوبین؟ خوشین؟چه خبرا؟کم پیداین؟کجاهایین؟اینجا که چنان هوا سرده نمیتونیم از خونه بیرون بزنیم وخانه نشین شدیم حسابی آوا هم که حسابی واسه خودش داره مامانی رو اذ میکنه محیا جان من چطوره؟خوبه؟حسابی این روزها بازیگوشی میکنه؟ یه بوس بزرگ نه یه ماچ کنده بگیر ازش میبوسمتون به امید دیدار
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
سلام عزیزم شما خوبی؟اتفتقا دیشب یکی از دوستای همسری از ایذه زنگید و گفت هوا بس ناجوانمردانه سرد است،یادتون کردم بوووووووووووس واسه مژده ی عزیزم و آواگلی
مامان لي لي
22 آذر 92 5:15
خصوصي🌷
مامان لي لي
22 آذر 92 5:16
سلام خواهري خوبي قربونت برم؟؟!!! الاهي فدات شم محيا جون و ببوس ممنون از لطف و محبتت گل من ......
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
سلام عزیزم،مرسی از محبتت
مامان محیا
22 آذر 92 16:29
سلام عزیزم باباها همشون همینن دوست داشتنو ابراز نمیکنن میترسن ماها پر رو بشیم
منصوره مامان زهره
24 آذر 92 15:05
خدا بابا و مامان مهربونت رو برات حفظ کنه خاله جون
خواهر فرناز
25 آذر 92 9:38
سلام ممنون من را انتخاب کردین اره عزیزم باچه تم میخوای؟ ایشالا همیشه موفق باشین چه جالب اسم منم فاطمه است خوشحالم از اشناییتون
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
پاسخ
مرسی از لطفت عزیزم،حتما میام وبت و میگم
امیر
27 خرداد 93 12:20
واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم از نوشته هاتون منم یه بچه 3 ساله دارم که من و همسرم بیشتر از جون خودمون دوستش داریم
امیر
28 خرداد 93 12:46
واقعا این نوشته ها به دلم نشست و تحت تاثیر قرار گرفتم منم یه پسر بچه کاکلی 3 ساله دارم که من و همسرم بیشتر از جون خودمون دوستش داریم. خوشحال میشم به وبم سربزنید.
مادر امیدوارمادر امیدوار
25 شهریور 98 6:36
چ با احساس و زیبا نوشتید😚😚😚
مادر امیدوارمادر امیدوار
25 شهریور 98 6:36
همیشہ دعا ڪنید چشمانے داشتہ باشید ڪہ بهترینها را در آدمها ببیند قلبے ڪہ خطاڪارترینها راببخشد ذهنے ڪہ بدیها را فراموش ڪند و روحے ڪہ هیچگاہ ایمانش بہ خدا را ازدست ندهد🌺 ✨شب خوش✨
مادر امیدوارمادر امیدوار
25 شهریور 98 6:37
شکرت ای خدا که دفتر عمرم بازست هنوز نمی ‌دانم چند ورق ماندہ تا انتها اما بر هر ورق که بر من می ‌‌گشایی زیبا خواهم نوشت به امیدت ای خدای خوبی ‌ها
مادر امیدوارمادر امیدوار
25 شهریور 98 6:37
و آنگاه که دلت لرزید با یاد من آرام بگیر “الا بذکر الله تطمئن القلوب”
مادر امیدوارمادر امیدوار
25 شهریور 98 6:37
خدایا همیشه دلتنگی ام را در دریای آغوش تو ریختم عجیب این دریا معجزه میکند مهربانا این معجزه را برای عزیزانم مقرر فرما تا تمام غمهایشان در دریای بیکران آغوشت به آرامش بدل شود پروردگارا در این روزگار سخت در این دنیای پر از مشکلات دست‌هایمان را بگیر و بهترین‌ها را برایمان مقدر فرما . آمین