ماراتن پرستاری!!
یکشنبه شب رفتیم خونه مامان جون،اونقدر بی تابی کردی ک نیم ساعت بیشتر نموندیم.تا ب حال سابقه نداشت اینقدر بیقرار باشی!
دمای بدنت ک بالا رفت فهمیدم بهونه گیریت بی دلیل نبوده!تبت بیشتر و بیشتر شد تا اینکه ساعت یک نصفه شب ب 39/5درجه رسید!!خیلی ترسیدیم.با استامینوفن و پاشویه تبتو پایین آوردیم اما از ترس اینکه خدای نکرده تشنج کنی حتی یک دقیقه من و بابایی پلک روی هم نذاشتیم.تو فقط بغلم آروم میگرفتی و توی خواب ناله میکردی و دلمونو آتیش میزدی.
فردا صبحش دیگه حاضر نشدی شیر بخوری.تبت بهتر شده بود ولی همچنان بیقراری میکردی.آبریزش بینی و سرفه هم شروع شد.حتی برای یک دقیقه هم حاضر نمیشدی از بغلم جدا شی.برای آروم کردنت لالایی میخوندم و راه میرفتم.
هوای سرد و باد و بارون منو برای دکتر بردنت مردد میکرد.وقتی حاضر نشدی کلاه و جوراب بپوشی،مطمئن شدم بیرون رفتن حالتو بدتر میکنه.تمام علائم و نشانه ها+وزن و یه سری اطلاعات ک میدونستم ب درد دکتر میخوره روی کاغذ نوشتم و دادم بابایی ک بره دکتر و با توجه ب وضعیتت اگه دکتر صلاح دونست حضوری ویزیتت کنه.خدارو شکر دکتر گفت نیازی نیست و دارو تجویز کرد.
چی خیال کردی گلم؟مامانی کارشو بلده!
سخت ترین قسمت اینروزا ن کمردرد و پادردیه ک بخاطر بغل کردنت گرفتم و نه دو شبانه روز بیخوابی مداوم من و باباست،سختترینش وقتیه ک حاضر نیستی دارو بخوری و مجبوریم ب زور ب خوردت بدیم!
نمیدونی چقدر از دیدن اشکات شکسته میشیم.نمیدونی شنیدن ناله هات توی خواب چ آتیشی ب دلمون میزنه.
محیایِ من،نفسِ من دو روزه خنده های شیرینتو ازمون دریغ کردی.دیشب ب بابایی گفتم:"دلم واسه خنده هاش تنگ شده.دلم واسه شنیدن "تیکوتیکو"هاش لک زده..." و یهو بغضم ترکید.
دخترکِ شیرینم بدون تو،بدون نگاههای قشنگت،بدون خنده های شیرینت دنیا با تموم قشنگیاش برام یه کابوسه!
دردو بلات ب جونم،زودتر خوب شو.دلم واسه خرابکاریات تنگ شده نفسِ مامان.زودتر خوب شو نازنینِ من،مامان طاقت مریضیتو نداره...
پ.ن1:خدایا شکرت ک محیای من همیشه سالمه و گاهی مریض میشه،شکرت ک مریضیش ساده و گذراس،شکرت بخاطر همه ی داده ها و نداده هات.خدایا،محیا همه ی زندگیِ ماست....همه ی زندگیِ مارو در پناهِ خودت حفظ کن!