بابا کربلایی!😉❤
هوای حرم و زیارتِ کربلا حسابی بابارو هوایی کرده بود!
میگفت تا نرفته باشی نمیدونی چ خبره،ولی اگه یه بار ماه محرم یا اربعین حسینی رفتی دیگه سخته نرفتن!!
دوسال قبل ک بابا رفته بود،محیا از دوریش تب کرده بود و همین بابارو مردد میکرد برای رفتن!
بالاخره دلو زد ب دریا و روز چهارشنبه با شوهرخواهر و خواهرزادش،عازم کربلا شدند!
قرار گذاشتیم فعلا ب محیا نگیم رفته کربلا،تا کمتر بی تابی کنه!
شب اول،محیا رفت واسه حسام مولفیکس بگیره ک عبدالساده دوست بابایی دیدش و ازش پرسید بابات رفت؟؟؟محیا گفت بابام هنوز از مدرسه نیومده!!عبدالساده هم رک و راست گفت نههه بابات رفته کربلا!!خودش بهم گفت داره میره کربلا!!!
محیا ک اومد خونه سعی کردم موضوعو عوض کنم و ... ولی فایده نداشت و مجبور شدم تایید کنم!!اونم یه عاااالمه گریه کرد!!میگفت چرا صبح بهم نگفتید تا بغلش کنم،بوسش کنم.💋😚الهی دورت بگردم خوشگلکم،آخه چند روز قبل بابا ک گفت قصد زیارت داره،هنوز نرفته گریه کردی!😁
روزی ک بابا برگشت،داشتیم واسش کیک میپختیم ک از در وارد شد و حسابی غافلگیرمون کرد.😘
حسام خواب بود،محیا کلی خوشحال شد و در عرض چند دقیقه یه عالمه چغلی منو پیش باباش کرد!😆😅
نوبت ب سوغاتی ک رسید!بابا یه مقدار از این گزها از کوله پشتیش درآورد و ب محیا گفت اینم سوغاتیت!😆محیا حسابی جا خورد و زد زیر گریه!!😂😁میگفت این دیگه چ سوغاتیه؟!😁با گریه قهر کرد و رفت توی اتاقش!
من ک میدونستم بابا حتما واسش یه چیز خوب آورده گفتم محیا عجله نکن،این فقط یکی از سوغاتیات بود!
بالاخره محیا برگشت و با دیدن این بلندگو خییییییییلی خوشحال شد.😍
سوغات حسام هم ب نام حسام بود و به کام محیا!!😁همش محیا باهاش بازی میکرد!😉😘
خدارو شکر ک بازهم زیارت کربلا نصیب بابا شد و بسلامت رفت و برگشت.😘
انشالله روزی همه ی محبان اهل بیت بشه.❤
امسال خاله لیلا و دایی منصور زیارت اولی بودند.خاله حاجیه صبری و مامان بزرگ و پدربزرگ پدریتون هم نزدیک ایام اربعین کربلا بودند.❤خوش بسعادت شون.🌹