واکسن شش سالگی محیاخانوم😘
محیاگلی واکسن زد چ واکسنی!!😀💉❤
واکسن شش سالگی،یادآور واکسن هجده ماهگیه و برای محیا سنگین تر و دردناکتر از هجده ماهگی بود و نفسِ مامان خیلی اذیت شد.💟
قرارر بود محیا و صفا با هم واکسن بزنن.دائم امروز و فردا کردیم تا اینکه روز چهارشنبه دوازدهم تیرماه رو اوکی کردیم!اما صبح ک بیدار شدم،دیدم خاله لیلا و صفا جا زدن!😀
واسه ناهار ب سفارش محیاگلی پلو میگو درست کردم و ساعت ۱۱ بیدارت کردم ک بریم بهداشت.بهت گفتم صفا نمیاد!خدارو هزار بار شکر خیلی راحت و با شجاعت گفتی اشکالی نداره خودمون بریم واکسنمو بزنم دیگه راحت شم!😁😘
داشتیم آماده میشدیم ک خاله زهرا پیام داد ک ساعت ۷ و نیم صبح واکسن عباسو زده و فیلم واکسن زدنشو فرستادو نوشت از طرف عباس ب محیا!😉 توی فیلم هم عباس بدون داد و گریه و فقط با یه عکس العمل کوچیک واکسن زده بود. روحیه ی خوبی بود!😁کاملا آماده شده بودیم ک خاله لیلا زنگید و گفت فیلم عباس ب صفا روحیه داده و اونا هم میان!😀
خدارو شکر فقط یک نفر قبل از ما بود و بعد از گرفتن وزن و قد نوبت واکسن شد. قدت ۱۲۶ سانت و وزنت ۲۳ کیلو بود.😚
دل توی دلم نبود واسه واکسنت و توی دلم صلوات میفرستادم و دعا میکردم اذیت نشی.گل دختری هم علیرغم اینکه ظاهرت آروم بود اما میدونستم کمی دلواپسی و بهت گفته بودم اگه دلت خواست میتونی گریه کنی و هییییچ اشکالی نداره.❤
خدارو صدهزار مرتبه شکر واکسنتو خیییییییلی راحت زدی و هیییچ عکس العملی نشون ندادی.شدیدا ریلکس بودی😁😍
یعنی واسه واکسن خوراکی بیشتر واکنش نشون دادی تا واکسن تزریقی!😆😁
اماااااااا بعد از تزریق،حالا نوبت واکسن بود ک خودشو نشون بده و بهت گفت خودتو نگه دار!!!
الهی مادر ب فدات،از همون دقایق اول بعد از تزریق درد دستت شروع شد،با اینکه شربت بروفن گرفتیم و خوردی اما تب کردی و دستت اونقدر درد میکرد ک نمیتونستی تکونش بدی.
روز بعد از تزریق واکسن هم از صبح شروع کردی ب بالا آوردن و تا ساعت ۱ ظهر،چهار بار بالا آوردی.چون شب بمناسبت روز دختر پیتزای قارچ و مرغ و ژامبون پخته بودم نگران شدیم ک نکنه ژامبون یا سس و یا قارچش مشکل ساز شده.با خانم دکتر زینب تماس گرفتم در دسترس نبود.ب خاله حاجیه پیام دادم و گفت نگران نباشم و بخاطر تبه و سعی کنم تبو پایین بیارم.شربت آبلیمو واست درست کردم و آروم آروم میخوردی و خدارو شکر تا شب حالت بهتر شدی و تونستی سوپ مرغتو بخوری.
الهی دورت بگردم عزیرم وقتی بار اول بالا آوردی و رختخواب و فرش کثیف شد گفتی مامان ببخشید!!الهی همه ی زندگیم فدات دخترشیرین و مهربونم.بهت اطمینان دادم ک هیچی نیست و اشکالی نداره اما مشخص بود معذبی!بهت گفتم محیا تو بچه ی منی عزیزمی پاره ی تنمی،مادرا از هیچ چیز بچه هاشون بدشون نمیاد.😘و مطمئنت کردم ک اصلا اذیت نیستم.قررربون دل مهربونت😘
آجی امل هم دو روز اول خونمون بود و بیشتر حسامو مشغول میکرد و من دربست در خدمت محیاگلی شیرینم بودم.واست کتاب میخوندم تا درد دستتو فراموش کنی.همراه من و آجی اومدی باشگاه و با تماشای اروبیکمون سرگرم شدی!😀
روز سوم خدارو شکر تب و حالت تهوعت برطرف شده بود و فقط دستت کمی درد میکرد ک به نسبت قبل خیلی بهتر بود.و فرصتی شد ک ب حسام برسم ک بازم احتمالا بخاطر دندون بی تاب و بی قرار و اس شده!😎
خدا کنه مثه دفعه ی قبل نشه!😓
الهی مادر ب فدات شه دختر قشنگ و نازنینم،کاش میتونستم همه ی دردهاتو ب جون بخرم.الهی بیماری و درد ازت دور باشه و همیشه سلامت باشی عمرم.❤