شش ماهگیت مبارک،حسامم😘
حسامم،شش ماه از اومدنت میگذره و من شش ماهه که بهانه ی تازه ای برای زندگی پیدا کرده ام.😘
گل پسرکم،با اومدنت نور تازه ای به قلب ماتم زده از داغ مادرم تابیدی و ثابت کردی دنیا هنوز هم میتونه با وجود تو و محیا و بابایی زیبا باشه.❤
در پایان شش ماهگی میتونی با کمک بشینی،هرچند کماکان بغلمو ترجیح میدی.😉
دیگه رسما غذا خور شدی و علاوه بر فرنی و سرلاک،سوپ و شله هم ب وعده غذاهات اضافه شده.
علاوه بر اونا،در حد مزه کردن از غذای سفره هم با انگشت بهت میدم تا کم کم با طعمهای مختلف اشنا بشی.از همه ی طعمها بیشتر طعم قرمه سبزی رو دوست داشتی!😀😘
از میوه ها سیب نرم شده و کمی آب پرتقال خوردی.
توی روروئک میتونی حرکت کنی.اما زیاد خوشت نمیاد و خیلی کم میشینی.
حرکت روی شکمت ب صورت درجا و در جهت عقربه های ساعت و یا دنده عقبه!😁
گوشواره هام حسابی توجهتو جلب میکنه و شیر ک میخوری میخای گوشواره هامو بکشی.😆
خودتو ک توی آینه میبینی خیییلی خوشت میاد و میخندی!(خپدشیفته ی کی بودی تو😁💟)
خیلی دوست داری یه تکه نون دستت بدم و بسرعت با دهنت تجزیه ش کنی.(آخه چقدررررر کم توقعی عزیزممم)😁
وقتی ببینی بابا یا محیا خوابن،با جیغ و داد و آواز صداشون میزنی و همه ی تلاشتو میکنی ک بیدار شن!
از بازی اتل متل و دالی موشه خیلی خوشت میاد.
بعد از برگشتن از اهواز ب مدت ۳ روز بداخلاق بودی.میگفتن بخاطر دندون دراوردنه و داری لثه سفت میکنی!