دو ماهگی محمدحسام.
گل پسر مامانی دوماهه شد.
عمرت پربرکت و پر از شادی باشه عزیزدلم.😍
بازم محیاگلی زحمت آماده کردن و تزیین کیکو کشید و کلی ب مامانی کمک کرد.😘
و یک کیک خوشمزه و عالی واسه دوماهگی داداشی اماده کرد.
عمه امل هم بمناسبت شاغل شدن توی مهد پیتزا گرفت و بزممونو کامل کرد!😅
محیا ک از ذوق پیتزا فرصت نداد زیاد عکس بگیریم😁
هرچند مثه همیشه فقط دو-سه تکه پیتزا خورد.
داداشی هم با اینکه خوابش میومد باهامون همکاری کرد!😀
حموم داداشی هنوز هم ب کمک محیاگلیه.واقعا محیا کمک بزرگیه و خیلی هوای من و محمدحسامو داره.😍
چند وقته گل دختریم داره ب رفتارامون با حسام حساس میشه!با اینکه خیلی با محیاگلی وقت میگذرونیم و هواشو داریم اما چند بار اعتراض کرد و گفت همش با داداشی وقت میگذرونید!!
واست توضیح دادم ک چون خیلی کوچیک و ضعیفه نیاز ب مراقبت ما داره و سعی کردم وقتی کنارشم تورو هم مشغول کنم.امیدوارم فقط در حد همین حساسیت باقی بمونه و مکل ساز نشه!
محیا میگفت دوست ندارم خواهر بزرگه باشم!!پرسیدم چرا؟؟گفت آخه خواهر بزرگه زودتر از بقیه ی بچه ها پیر میشه!ببین خاله حاجیه از بقیه ی خاله ها پیرتره!😀
فدات بشم ک به چه چیزهایی فکر میکنی😁
بهت گفتم چون خاله ورزش نمیکنه.اگه خوب غذا بخوری و ورزش کنی پیر نمیشی و جوون و سرحال میمونی.
و اینگونه خیالت راحت شد.😆
چند روز پیش ک محمدحسام حسابی اذیت میکرد.گفتی اصلا فک نمیکردم بچه اینقدر دردسر داشته باشه!و اضافه کردی دیگه نمیخام ده تا خواهر برادر واسم بیاری!!!!
چهار تا کافیه!
یه ذره فکر کردی و گفتی نه نه همون ده تارو بیار،اخه ممکنه یکیشون بره اهواز یکی تهران و ... بعد من بزرگ بشم خونه ی کی برم؟پس همون ده تارو بیار!😂
عاااااشقتم ک فکرت کجاها میره.😂😘😘
موهای افشون گل پسری😆
العی دورتون بگردم ک همه ی دنیای منید💖
خدارو شکر از بعد از چله دراومدن خیلی بهتر شده.
نفخ و دلپیچه ی کمتری داره.
خوابش هم تقریبا بهتر از قبل شده.
اغو میکنه صداهای ب - گ - اَ - وو .... رو میگه و جدیدا دوست داره باهاش حرف بزنیم و اونم با زبون خودش باهامون حرف بزنه.
جالب اینجاست ک با همین سن کم محیارو میشناسه و با محیا بیشتر از بقیه حرف میزنه و بهش واکنش نشون میده.
صبح همگی برای رفتن بهداشت و زدن واکسن دوماهگی محمدحسام آماده شدیم.
محیا دلش نمیومد و اصرار داشت نبریمش!میگفت حاضرم من آمپول بزنم اما داداشی نزنه!توی دلم گفتم نگران نباش تو هم یه ماه دیگه واکسن شش سالگی داری و خدا میدونه چ مکافاتی خواهیم داشت تا راضی بشی بزنی!😁
خاله لیلا صفارو آورده بود ک با محیا بازی کنه و وقتی دید داریم خونوادگی! میریم بهداشت،محیارو با خودش برد و رفتند به خونه ی در حال ساختشون سر زدن.
واسه واکسنهای محیا،از چند روز قبل من و بابا تب میکردیم و بیستر از خود محیا درد میکشیدیم و ناراحت میشدیم.
واسه حسام دلمون میسوخت و ناراحت بودیم اما آب دیده شده بودیم و تحملش واسمون راحتتر بود.
قد و وزنشو ک اندازه گرفت خواب بود.خانم شریفی مسئول اینکار بود و همینکه دیدش گفت وااااای چقدم نازه!
قد حسامم ۵۷ و وزنش ۶کیلو بود و خدارو شکر طبق منحنی رشدش بود و گفتش ک خیلی خوبه.
قبل از واکسن کلی اغو اغو میکرد و میخندید ولی وای وقتی آمپولو زد......کلی گریه کرد.
الهی دورت بگردم پسرم،واکس بخاطر سلامتی و ایمن شدن بدن خودته عزیزدلم.انشالله همیشه تن تو و آجی سالم باشه و از بیماری دور بمونید.
روز دوماهگی هم واسه اولین بار لباس سایز ۲ تن حسامم کردیم.انشالله لباس عافیت و تندرستی به تنت باشه.
عزیزای دلم خیلی دوستتون دارم و هر روز بیشتر از قبل عاشقتون میشم.😘😘
این لباسو زی زی واسه حسام اورده بود.😀
خب چون هنوز مجرده و تجربهی بچه ندارند اندازه ها دستش نیس😉