محمدحسام چهل روزه شد.
چهل روز از برآورده شدن یکی از بزرگترین آرزوهای محیا گلی میگذره.چهل روزه ک محمدحسام عزیزمون مهمون خونه ی ما شده و رنگ تازه ای ب زندگی بخشیده.
بعد از ب دنیا اومدن داداشی،چندباری ازم خواستی واست کیک بپزم و من وعده ی چهل روزگی حسامو داده بودم.واسه همین مشتاقانه منتظر بودی بقول خودت چهل ماهگی داداشی بشه.😉
ب کمک همدیگه یه کیک خیلی خوشمزه آماده کردیم.زحمت اصلیشو هم محیاگلی کشید.😘
مواد کیکو مخلوط کردی و بعد از آماده شدن هم تزئینش کردی.مامان ب فدای آشپز کوچولوش بشه.💖
من و بابا شدیدا معتقدیم هر غذایی ک تو یه ذره هم توی پختش کمکم کنی فوق العاده خوشمزه میشه.😍
اینم کیک خوشمزه ی محیاپز!😁❤
چند روز قبل عمه املو دعوت کرده بودی و قرار بود حتما اول صبح بیاد،اما متاسفانه عمو مرتضی یادش رفت قبل از اینکه بره سرکار عمه رو برسونه و نشد کنارمون باشه.
شب قبلش دایی کمال و خاله حاجیه و خاله صدیقه خونمون بودن و محیاگلی همراهشون برای صرف شام رفت خونه ی خاله زهرا.
کلا شب سختی رو گذرونده بودیم.هم بابا تب و لرز و استخون درد داشت.هم مصطفی شمارو اذیت کرده بود و با چشم گریون برگشتی خونه و هم من بخاطر حسام و بابا نتونسته بودم بخوابم.
اما از چله دراومدن حسام بهونه ی خوبی بود واسه عوض شدن روحیمون.😉
کیکو هم محیاگلی واسمون برید و همراه چای صرف کردیم.
عزیزای دلم،شما بهترین و شیرین ترین بهانه های زندگی من هستید.از خدا میخام همه ی بلاها و ناراحتی ها ازتون دور باشه و همیشه دلتون شاااااااد و لبتون خندون باشه.
ایشالا جشن فارغ التحصیلی دانشگاه و جشن عروسیتونو ببینم عزیزای دلم😘😘😘